بارداری طلعت خانم..... قسمت ۳ و آخر.... گفتم که طلعت خانم یه خانم روستایی ۳۵ساله بود که با داشتن داماد و نوه، الان با علائم بارداری به درمانگاه مراجعه کرده و استاد من با تلاش خودش، سعی می کرد ایشون رو از سقط عمدی منصرف کنه.... و حالا ادامه ماجرا..... احساس کردم استاد خیلی ناراحت شد و رو کرد بهش و گفت: از شما بعیده که با این سن و سال نگران حرف مردم باشی!!!😔😔 می‌خوام یک چیزی برات تعریف کنم که بدونی حرف مردم هیچوقت راهکار درستی نبوده و نیست. باید ببینی عقل و منطق چی بهت میگه؟؟؟ اصلا خدا چی میگه؟؟ 💥💥💥💥💥💥 استاد ادامه داد: منم چند سال قبل بخاطر حرف مردم خودمو از مادر شدن برا همه عمرم محروم کردم😔😔😔 (من خیلی تعجب کردم و باورم نمیشد.😨😨 استاد ما و این اشتباه فاحش)😳😳 استاد که خیلی تلاش میکرد احساساتی نشه و خودش رو کنترل کنه ادامه داد.... تازه دانشگاه قبول شده بودم که عقد کردیم. بعد چند ماه فهمیدم باردارم🙄🙄 منم مثل شما یه خانواده داشتم که براشون حرف مردم خیلی مهم بود😔😔 مثل الان شما میگفتم مردم چی میگن تو عقد؟😰😰 اونم با این درس های سنگین؟😱😱😱 خلاصه کاری کردم که نباید می شد🥺🥺😔😔 الان چندین ساله درسم تموم شده و فهمیدم حرف مردم هیچ ارزشی نداره ولی حسرت مادر شدن تا الان به دلم مونده😔😔😔 طلعت خانم!!! میدونی که طبق آمار ، تعداد زیادی از کسانی که اقدام به سقط عمدی می کنند دچار عوارض جبران ناپذیری میشن. یکی از اون عوارض، ناباروریه😔😔 الان توی کشورهای اروپایی، سقط عمدی، جرم به حساب میاد فقط به خاطر اینکه هزینه های درمانی زیادی به بار میاره طلعت خانم!! نمیخوام شمارو الکی بترسونم ولی درصد قابل توجهی هم از مادرانی که اقدام به سقط عمدی و جنایی میکنند متاسفانه جون خودشون رو از دست میدن😔😔 ولی بازم من حرفم این چیزا نیست. من میگم این بچه هدیه خداست به شما😍😍 هدیه خدارو که نباید پس بزنی 🥰🥰 کاش منم که جوون بودم هدیه خدا رو قبول میکردم☹ و ای کاش یکی به من میگفت که امکان داره دیگه هیچوقت مادر نشی😔 ای کاش.... ای کاش.... ای کاش.... استادم خیلی خودش رو کنترل کرد🏵 برگشتم دیدم طلعت خانم داره گریه می‌کنه و بعدم بدون اینکه حرفی بزنه چادرشو جمع کرد و رفت... 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 هفت ماه بعد... این ترم باید کار آموزی زایشگاه می‌رفتیم وارد زایشگاه شدیم. مثل همیشه شلوغ بود هر کدوم رفتیم یک اتاق و مریض تحویل گرفتیم داشتم با مریضم صحبت می کردم که تخت اونطرف یه خانم صدام زد.... برگشتم و رو تخت آخری کسی رو دیدم که باورم نمیشد😍😍😍 طلعت خانم بود که الان برا زایمان اومده بود🥰🥰 اینقدر خوشحال شدم که بی حواس از اینکه کجام یک واییییی بلند کشیدم😍😍😍 رفتم سمتش. گفتم باورم نمیشه. چی شد؟؟؟ شما که نمیخواستی نگهش داری!!!😄 خندید و گفت: آدم هدیه خدا رو که دور نمیندازه😍 یکم که حرف زدیم فهمیدم از حرفای اونروز استاد خیلی تاثیر گرفته و خدا رو شکر با همسرش حرف زده و ....🤗🤗 روز بعد با دوتا بستنی🍦🍦 رفتم پیش استادم😉 در زدم. خدا رو شکر کسی پیشش نبود. تا منو دید خندید گفت نمره کم آوردی برام بستنی خریدی؟😄 گفتم نه استاد!! حدس بزنید دیروز کی تو زایشگاه بود؟؟؟🤔🤔🤔 بعدم براش همه چیز رو تعریف کردم. یک خدا رو شکر از ته دل ازش شنیدم❤️ اونروز یکی از خاطره انگیزترین روزهای کاری من بود😊😊 از اون روز من همم همه سعی خودمو کردم تا نذارم هیچ هدیه خدایی از بین بره☺️... با تشکر از خانم رمضانی برای ارایه داستان واقعی و زیباشون🙏 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁