دختری با چشمان آبی....
قسمت اول....
☘☘☘☘☘☘☘
چشمم رو که باز کردم و سقف خونه رو دیدم یادم اومد کجام و چرا اینجام😭😭
خونه مامانم بودم
چرا بیدار شدم😭
تمام بدبختیام یادم افتاد،
ای واااای مادرم چرا من رو تنها گذاشتی؟؟؟
چرا از پیشم رفتی؟
حالا من با این تنهایی چه کنم؟؟
هنوز عوارض داروهایی که دیشب بهم زده بودند از بدنم نرفته بود.
گلاب به روتون تا بیدارشدم باز بالا آوردم
سومین شبی بود که با آرامبخش و سرم و...میخوابیدم
فقط دوست داشتم بخوابم و هیچوقت بیدار نشم
اصلا هیچ انرژی و انگیزه ای برای زندگی نداشتم☹
پسرم تا دید بیدارم تندی دوید به سمتم و محکم بغلم کرد
طفلی اونم این مدت خیری ندید از مادر افسرده و غمگینش😔
پسرم رضا همنام برادرم بود که دوسال قبل تو سانحه تصادف از دستش دادیم😔
و حالا بعد گذشت دوسال از اون واقعه تلخ مادرم مارو تنها گذاشت
من دیگه هیچکس رو ندارم
یه برادرم که چندین سال قبل مهاجرت کرد و رفت و الانم فقط تونست مجازی تو خاکسپاری شرکت کنه
دوتا خواهرم دارم که یکی شون تهران زندگی میکنه و اون یکی شمال
من موندم و یه خونه سوت و کور و یک عالمه خاطره😭😭
رضا تندی رفت سعید رو آورد.فاتحانه انگار کشف بزرگی کرده باشه دست همسرمو گرفته بود و مشخص بود یه مژدگانی چرب هم گرفته بود از باباش😄
سعید طفلی زودی رفت با سینی غذا اومد.
زینب جان پاشو یکم صبحانه بخور
پاشو چندروزه هیچی نخوردی
نمیشه که همش سرم همش آرامبخش. همه اش خواب
پاشو عزیزم پاشو
ماهم صبحانه نخوردیم منتظر بودیم شما بیدارشی🥰
چشمم که به سینی غذا افتاد یهو حالت تهوع گرفتم...
تا اومدم پاشم برم بیرون، سرم گیج رفت افتادم کف اتاق🤢😩
طفلی پسرم خیلی ترسید فکر کرد من مُردم
خواهرام هراسان اومدن تو اتاق
زینب چی شد؟
تو آخرش خودتو میکشی
چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟
دیگه چیزی نفهمیدم
بیدار که شدم دخترم بالاسرم بود و با موهام بازی می کرد
باباشو صدا کرد بیا بابا مامان بیدارشد.
سعید با یک لیوان آبمیوه وارد شد و گفت: دختر خوب تو که ما رو نصف جون کردی!!
با دیدن آبمیوه خوشحال شدم احساس کردم خیلی تشنه ام ولی وقتی خواستم بخورم بوی خوبی نمیداد☹
چاره ای نبود به زور خوردمش
معده ام مثل سنگ شده بود هرچی میخوردم نمیتونست هضم کنه
از بوی غذا حالم بهم میخورد نزدیک نهار شده بود و خواهرم قرمه سبزی بار گذاشته بود
تو فاصله ای که خواب بودم خواهر شمالیم خداحافظی کرده بود و رفته بود😔
البته بار اولش نبود همیشه دنبال بهونه بود که بی خداحافظی بره
تحمل وداع رو نداشت از بچگی همین بود
خوش بحالش همیشه شاد و سرحال بود
دنبال غم و غصه نبود
اون زودتر از من و خواهر دیگه ام مرگ مادر رو پذیرش کرد
الانم که سه روز گذشته زودی میخواد بره زندگی عادی شو شروع کنه😶
البته شایدم زندگی تو خطه شمال اینجوریش کرده🤔
حالا من 😭😭
خب حق دارم دیگه من هر شب هرشب به مامان سرمیزدم اصلا خونه مون رو دادیم اجاره اومدیم واحد بالایی مامان رو اجاره کردیم که هم من تنها نباشم هم مامانم
حالا دیگه برای همیشه تنهام😭😭
آخ مامان کجااااایی 😩😩
امشب قرار بود، یکی از عموهام برای مادر من مراسم بگیرند. زن عموم اومده بود ببینه کاری داریم؟ نداریم؟ برای امشب نظر خاصی نداریم
ولی دراصل فقط اومده بودند ازمون سر بزنند
خدا حفظش کنه زن عموم رو چه زن با معرفتیه🍀
توی این چند روز هرکاری ازش براومده برای ما خواهرا انجام داده
خیلی مهربونه دوسش دارم
توی این دوسال هم که برادرم رو از دست دادیم دائم به مامانم که جاریش باشه سرزده و به عناوین مختلف ازش دلجویی کرده
تا چشمم به زن عموم افتاد، مثل بچه هایی که تو خیابون گم میشن و تا مامان شون رو میبینن تازه شروع میکنن به گریه، شروع کردم به گریه😭😭
زن عموم منو بغل کرد و گفت دخترجان این چه اوضاعیه برای خودت و اطرافیانت درست کردی؟
پاشو عزیزم دستت رو به زانوت بگیر و یاعلی بگو
مگه یه اتفاقی افتاده که فکرشو نمیکردی؟
خوبه چندماهه پزشکا گفته بودن نمیشه برای قلب مامانت کاری کرد
شما هرکاری لازم بوده کردین تا الانم عمرش به دنیا بوده
این شوهر و بچه هات چه گناهی دارن؟
پاشو عزیزم پاشو مامانت هم راضی نیست اینقدر اذیت بشی. 🏵
زن عموم راست میگفت،
چندساله مامانم با مشکل قلبیش دست و پنجه نرم می کنه😔
بعد فوت داداشم اصلا گمان نمیکردیم زنده بمونه بازم دو سال صبوری کرد و تونست دوام بیاره🥺
زن عمو خداخیرت بده حرفات مثل مرهم رو درد میمونه
تو رو خدا بازم به ما سربزن،
از روی تخت بلند شدم اینقدر از این داروهای آرامبخش خوردم که خشکی دهان و سرگیجه هنوز برطرف نشده
وارد آشپزخانه شدم تا بوی قرمه سبزی خورد به مشامم....
زن عموم اومد تو آشپزخونه گفت: زینب جان مطمئنی، این علائمی که داری؟!؟!؟!........
علائمی که دارم چی؟؟؟😨😨😱😱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
این داستان ادامه دارد...
🍀مرکز مردمی نفس🍀
https://eitaa.com/nafas110530