داستان مهاجرت قسمت اول بیست و هفت هشت سال بیشتر نداشت. خانه دار بود. زنگش زده بودیم بیاد برای تکمیل پرونده بهداشتی. نقص پرونده داشت. بعد از اینکه مراقب سلامت پرونده اش رو تکمیل کرد ارجاع داد به من که منم قسمت مربوط به خودم رو پر کنم. ظاهر معمولی داشت. خیلی سعی کرده بود با آرایش، اون چهره بی روح خودش رو بپوشونه ولی متاسفانه موفق نشده بود.😕 با چند تا سوال، دلیل این بی فروغ بودن چشمهاش رو فهمیدم. انگار التماس می کرد که کمک میخوام ولی نمیتونستم براش کاری کنم.☹ با این قبیل وضعیتها زیاد مواجه شده بودم ولی این با بقیه فرق داشت. علاوه بر حسرت عمیقی که در چهره داشت، پشیمانی هم در چهره اش موج میزد. انرژی منفی که به اطراف ساتع می کرد برای یک اتوبوس آدم کافی بود. اغراق نکنم تا شعاع صدمتر، هرکسی می تونست انرژی منفی اش رو جذب کنه☹. می گفت بیشتر از ۶ سال از ازدواج مون گذشته و من با وجود پیگیری زیادی که داشتم هنوز نتونستم بچه دار بشم😔. ناراحتی چهره اش، معمولی نبود. عمق نگاهش دردناک بود. حس کردم نیاز داره کمی صحبت کنه ولی من اونروز خیلی مراجعه کننده داشتم. بهش گفتم من شرمنده ات هستم و نمیتونم برات وقت زیادی بذارم. اگر دوست داشتی پنج شنبه ساعت ۱۱ بیا باهم صحبت کنیم. اون ساعت معمولا مراجعه کننده نداریم. من نمیتونستم براش کاری انجام بدم. خودش هم میدونست ولی حس کردم شاید بشه با همدردی، کمی از دردهاش کم کنم😕. مشاور نیستم، ولی توی شغلم بارها شده فقط ابراز همدردی کردم. نشستم و حرف دل مراجعه کننده رو گوش کردم. کاری نتونستم براش بکنم و فقط گوش دادم و حسش رو درک کردم. مراجعه کننده کارش راه نیفتاده ولی وقتی از در خارج شده، کلی تشکر کرده😊. به ذهن تون رجوع کنید. حتما با آدمهایی مواجه شدین که توی ادارات کاری نتونستن براتون انجام بدن ولی شما وقتی از اون اداره در میاین دلخور نیستین چون اون کارمند تمام راه های ممکن رو براتون توضیح داده و وقتی میگه متاسفم، همدردی خودش رو به شما منتقل کرده😊 🍀🍀🍀🍀 پنج شنبه شد. کلا یادم رفته بود که به ریحانه گفته بودم ساعت ۱۱ بیا. داشتم با خودم فکر می کردم آخر هفته آشپزخونه رو بریزم بیرون و نظافت کنم یا بی خیالش بشم و برنامه خارج شهر بریزم. دیدم ریحانه جلو در ایستاده و منتظره دعوتش کنم بیاد تو. بلند شدم و راهنماییش کردم که بیاد و بشینه. از پشت میزم در اومدم و صندلی مو آوردم روبروش گذاشتم. خواستم بفهمه که سراپا گوشم. _بفرما عزیزم من در خدمتم😊 +ممنونم. راستشو بخواین اومدم آخرین شانس خودم رو امتحان کنم. _ چه شانسی؟ +بچه دار شدن. _امیدت به خدا باشه. حالا چرا آخرین شانس؟ شما هنوز جوونید. چرا اینقدر ناامید؟ +چون پزشکا آب پاکی رو ریختن رو دستم😔 🍂🍂🍂🍂🍂 مدارک پزشکی ریحانه رو دیده بودم. امکان بارداری تقریبا صفر بود. بازم بهش امید دادم و گفتم: _ ناامید، شیطانه. شما نباید اینقدر ناامید باشی. بعدم چرا اینقدر غمگینی؟ مگه فقط شما هستی که نتونستی مادر بشی؟ اطراف ما پره از پدر و مادرهایی که به هر دلیلی نتونستند بچه دار بشن. دنیا که به آخر نرسیده! امتحان شما هم در همینه. دست خودتون که نیست! +مشکل همینجاست😔. - یعنی چی؟؟!! + مشکل در اینه که من نازا نبودم و خودم این بلا رو سرخودم آوردم. انید که خدا از سر تقصیرات من بگذره. این داستان ادامه دارد.... 🍀مرکز مردمی نفس سبزوار https://eitaa.com/nafas110530