سرگذشت مینا
قسمت هفتم
بجای ساعت ۹ صبح، من ۸ می اومدم سرکار.
آخر شب هم دیرتر میرفتم خونه.
آخه نه کس و کاری داشتم و نه شرایط خوبی توی خونه انتظارم رو می کشید.
رفیق های پارکم زیاد می اومدن رستوران ولی من سعی می کردم خودم رو مشغول کار کنم و با اونا دمخور نبودم.
برعکس هم سن و سالای خودم که توی این سن بیشتر دوست داشتن با غیر همجنس خودشون وقت بگذرونن، من از جنس مذکر بیزار بودم.
شاید یکی از دلایلش رفتار زشت و زننده بابام با مامانم بود.
شایدم دلیلش ...
بگذریم ...
🌿🌿🌿🌿
با اولین حقوقم رفتم یکدست لباس برای خودم خریدم. شاید یکسال بیشتر بود که لباس نخریده بودم.
یک ماه با همون لباسایی بودم که بابام بیرونم کرده بود.😔
صاحب کارم آدم بدی نبود. هم ما رو بیمه کرده بود و هم از مشتری ها برامون انعامی می گرفت.
منم سرم به کارم بود و شکایتی نداشتم. البته هرچندوقت یکبار تلفن بابام یا مزاحمت های مامانم زندگی رو بهم تلخ می کرد، ولی خب عادت کرده بودم دیگه.
هنوز ارتباطم با بچه های پارک رو داشتم ولی سعی می کردم خیلی باهاشون وقت گذرونی نکنم.
یک شب مجید اومد رستوران و از حامد، سراغ منو گرفته بود.
حامد اومد تو آشپزخونه و گفت مجید کارت داره!
تعجب کردم. مجید با من چیکار میتونست داشته باشه؟!
رفتم بیرون و حامد هم پشت سرم اومد.
مجید با دیدن من انگار از خود بیخود شد. داشت می اومد سمت من که خودم رو عقب کشیدم. دهنش بوی گندی میداد.
حامد پرید جلو و یه سیلی آبدار بهش زد.
باهم درگیر شدند و ...
اتفاقی که نباید میفتاد افتاد😔.
صاحب کارمون سر رسید.
به پلیس زنگ زد و ...
🍂🍂🍂🍂
به همین راحتی از کار بیکار شدیم.
هم من و هم حامد😔.
با وجود اینکه تقصیری نداشتیم ولی از ما هم تعهد گرفتند.
من کسی رو نداشتم که بیاد و منو از کلانتری ببره بیرون😞.
هرچی بهشون گفتم من کاری نکردم و مقصر کسی بوده که مزاحم من شده، حرفم رو قبول نمی کردند.
البته حق هم داشتند. یه دختر دوازده سیزده ساله که نه پدری داره که بیاد دنبالش و نه مادری! معلومه که مقصر به حساب میاد😔
بالاخره مجبور شدم به بابام زنگ بزنم که بیاد تعهد بده و منو تحویل بگیره.
بابام که انگار منتظر چنین چیزی بود، گفت من چنین دختری ندارم. آبرو برای من نذاشته. هر کاری دوست دارین باهاش بکنید😞.
پلیس که انگار قاتل زنجیره ای گرفته بود گفت: ما دخترتون رو پیدا کردیم، مگه شما گمش نکردین؟
خب بیاین دنبالش و ببرینش!
دوباره مواظبش باشین که گم نشه.
🌼🌼🌼🌼
اون شب تو بازداشتگاه پلیس یکی از بدترین شبهای عمرم بود.
چون از نظر خودم، من بیگناه بی گناه بودم و فقط چون مورد سوء قصد قرار گرفتم اینطور زندانی شدم😔
روز بعد بابام سر رسید.
دیدن پدر همانا و مشت و لگد و ناسزا همان.
اگر پلیس جلو بابامو نگرفته بود بعید میدونم از چنگش میتونستم زنده در بیام😞.
من با فرار خودم، آبروی بابام رو برده بودم و الانم با انتشار خبر بازداشت شدنم، اون دیگه توی روستا نمیتونست سرشو بالا بگیره.
دیگه ظهر شده بود و با بابام رفتیم خونه عمه بتول.
عمه بتول از اون یکی عمه که تو روستا بود مهربونتر بود ولی بازم من، دوستش نداشتم.
کلا از فامیل ها، هیچکدوم رو دوست نداشتم. چون همیشه ازشون سرزنش شنیده بودم😞
بعداز ظهر، بابا قصد داشت منو ببره روستا ولی من دوست نداشتم.
زمانیکه همه تو چرت بعد از ظهر بودند، حامد بهم پیام داد که میتونه کمکم کنه تا از خونه عمه ام فرار کنم.
با کمک رامین و مجید و بقیه بچه ها، یه دعوای ساختگی جلو در خونه عمه درست کردند و من از فرصت استفاده کردم و فرار کردم.
حالا دیگه به جمع پنج نفره پارکی ها، من و حامد هم اضافه شده بودیم.
مجید به خاطر رفتار شب قبلش از من عذر خواهی کرد ولی عذرخواهی اون چه فایده ای داشت؟
باعث شده بود هم من کارم رو از دست بدم و هم حامد😔.
من برگشتم سرجای اولم.
به همون خونه ای که با پول زنجیر طلا و قرض از مهری خانم رهن کرده بودم.
بدون هیچ گونه وسیله و بیکار!
چیزی فاصله نشد که حامد زنگ در خونه ام رو زد! زنگ که نمیشد گفت، درکوب در رو زد.
تعقیبم کرده بود.
باورم نمیشد!
جنس حامد با مجید و رامین و بقیه فرق می کرد. شرمی توی چهره اش بود که دوست داشتم!
گفت: درسته از کار بیکار شدیم ولی اتفاق دیشب باعث شد بفهمم چقدر دوستت دارم😊.
نمیتونستم درک کنم.
حامد که فکر می کردم بلد نیست حرف بزنه به من ابراز علاقه می کرد!
ولی نمیدونست که من با خودم عهد کردم که دیگه اسم هیچ مردی تو شناسنامه ام نیاد😔
و این داستان ادامه دارد ...
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤
@nafas110530