حبس ابد
قسمت دوم
صدای پدر بچه توی گوشم می پیچید.
اگه بچه بدون پدر دنیا بیاد، شما باز هم توصیه می کنید این بچه وارد این دنیای پر از درد بشه؟
دیگه هیچی نفهمیدم ...
وقتی چشم باز کردم تو اتاقم بودم ولی به جز منشی، کسی اونجا نبود.
سراسیمه نشستم و سراغ اون خانم و آقا رو گرفتم.
منشی گفت نگران حال شما بودند. گفتم بیرون باشند تا صداشون بزنم.
_ خوب کاری کردی!
و بقیه بیماران رو بفرست برن.
ازشون عذرخواهی کن و بگو ...
منشی نذاشت حرفم تموم بشه.
_همه رو فرستادم برن خانم دکتر!
مطمئن ...
اینبار من نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_اون خانم و آقا رو بگو بیان داخل.
رنگ از رخ هر دو تا شون پریده بود!
بدجور ترسیده بودند.
فکر می کردن من شوکه شدم و کارم تمومه.
البته شوکه شده بودم ولی دلیل افتادن و بدحال شدنم حال جسمی خودم بود نه خبر اعدامی بودن اون بنده خدا!
بیماران مختلف زیادی داشتم ولی خداییش تا حالا یه محکوم به اعدام به پستم نخورده بود.
چهره زمخت و تیره ای داشت ولی اینکه کسی ببینه و بفهمه طرف محکوم به اعدامه اینطور نبود.
ولی اعتراف می کنم که اگر میدونستم این بنده خدا چه حکمی داره، اونجوری آگاهانه سرش داد نمی کشیدم🙁
مخصوصا که خانومش گفته بود شوهر من یکدفعه از کوره در میره و اختیارش دست خودش نیست😥
نشستم روبروی هردو تا شون و گفتم:
شما اینقدر برای من مهم بودین که الان با وجود اینکه شرایط جسمانی خوبی نداشتم خودم رو رسوندم اینجا تا بتونم منصرف تون کنم!
الانم تصمیم با خودتونه!
من فقط دارم آگاه تون می کنم.
شما از این در برین بیرون هرکاری میتونین انجام بدین، و من کاری نمیتونم بکنم.
ولی من به شما از طرف خدا قول میدم که اومدن این بچه، بهتر از نیومدنش هست.
اگر غیر از این بود توی این شرایط یهو سر در نمیاورد وسط زندگی تون.
این رو حکمت خدا بدونین و از کشتنش صرف نظر کنید.
چهره مرد خیلی درهم شد و گفت:
خواهش می کنم اینقدر نگین کشتن کشتن😥!!
من نسبت به این کلمه حساسم.
یه اشتباهی کردم و وسط مشاجره نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم رفیقم رو کشتم😭.
به خدا پشیمونم ولی چه فایده!
حالا شما با وجود اینکه میدونی من محکوم به اعدامم و آدم کشتم هی دوباره حرف از کشتن و آدمکشی میزنید😔
نذاشتم حرفش کاملا تموم بشه و بلافاصله گفتم:
می بینید چقدر وجدانتون بابت کاری که اختیارش از دست تون رفته بود ناراحته؟
بعدش میخواین چیکار کنین با وجدانی که هی نهیب میزنه که: پسرتو یا دخترتو کشتی!😞
اینبار خانم گفت:
_خب میگین چیکار کنیم؟
باور کنید الان هزینه پوشک و شیرخشک همین بچه رو نداریم!
دائم کاسه گدایی مون پیش این یکی اون یکی درازه!
با وجود بچه بعدی که بابا هم نداره😭😭
بغضش ترکید و نتونست جمله شو تکمیل کنه!
گفتم چرا قضیه رو از این طرف نگاه نمی کنید؟
چرا فکر نمی کنید که خدا این نعمت رو بهتون داده که بتونه خانواده رو از متلاشی شدن نجات بده؟
میخواد بیاد و گرسنگی و فقر رو بیرون کنه از خونه تون!
چرا اینجوری فک نمی کنین که اومده باباشو از مرگ نجات بده؟
🌱🌱🌱🌱
وقتی خودم این جملات رو می گفتم نمی دونستم اصلا شدنی هست یا نه؟
ولی می دونستم که خدا کار عبث نمی کنه!
می دونستم که خدا اون بچه رو فرستاده که رسالتی رو انجام بده. ولی چه رسالتی؟!
نمیدونم!
پدر و مادر بدجوری رفتن تو فکر🤔
یعنی میشه؟
اگه بشه چی میشه!
از فرصت استفاده کردم و دیگه نذاشتم افکار مشکوک بیاد سراغ شون.
گفتم نگاه کنید!
شما از خون این بچه بگذرید و اجازه بدین زنده بمونه!
حتما خدا جبران می کنه و خون شما رو می خره!
معامله کنید دیگه، کاری نداره!
پدر و مادر بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کردند و رفتند.
فکرشون خیلی درگیر شده بود.
انگار داشتند توی خیالات خودشون، آزادی رو تصور می کردند.
بعد از رفتن اونها به فکر فرو رفتم که چطور میتونم بهشون کمک کنم؟
این داستان ادامه دارد ...
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭──👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال مابپیوندید
╰┈➤
@nafas110530