#عشق نوجوانی من....
قسمت سوم....
اگر اشتباه نکنم شما تو ابتدایی هم شاگرد من بودی درسته؟
_آره خانم اکرامی منو یادتونه😍
_خیلی سال میگذره ولی یادمه چندسال بعد که تو دبیرستان دوباره شاگردم شدی گفتی تو روستا شاگردت بودم😊
_همین که منو یادتونه خیلی جای خوشحالی و خوشبختیه خانم اکرامی🥰
من نمیدونستم اینجا تشریف دارین والا زودتر میومدم خدمت تون. با سارا هم سالهاست تماسی نداشتم سارا چطوره خوبه؟
_آره شکر خدا سارا تازه زایمان کرده و خدا یه دختر ناز و دوست داشتنی بهش داده🤗
نفهمیدم چرا بعد گفتن خبر زایمان سارا، آه کشید و به یکجا خیره شد🤔
با خودم گفتم نکنه خدای نکرده بچه سارا طوری شده😥
ولی بازم روم نشد بپرسم!!😓
اون حس معلم شاگردی هنوزم نمیذاشت با خانم اکرامی راحت باشم😕
گفتم استخدام شده؟
_بله چند ساله. میدونی دیگه ماما شده
_آره یادمه سارا درسش خوب بود.ولی من افتادم دنبال حاشیه و بعد داشتن دوتا بچه و به سختی درس خوندم و مدرک گرفتم☹
_این چیزا الان دیگه مهم نیست
مهم اینه که الان اینجاو پیش مایی🥰
باورم نمیشد خانم اکرامی داشت از اینکه کنارش بودم ابراز خوشحالی می کرد😍
خودم رو در اوج میدیدم و در پوست خودم نمیگنجیدم😍
🌟🌟🌟🌟🌟
امروز جزو بهترین روزهای زندگی من بود و اگر شاهد اون اتفاق تلخ ابتدای صبح نمیبودم شاید بهترین روز😍😍
از کنجکاوی کم و کیف اتفاق صبح داشتم میمردم ولی خودم رو کنترل کردم و چیزی نپرسیدم تا اینکه....
خانم اکرامی با خانواده دختر که الان فهمیدم اسمش راحله است تماس گرفتند و من متوجه شدم🤭
راحله دختر تیزهوش و خوش اخلاق مرکز بود که مدتی هست دچار افسردگی شده و متاسفانه شب گذشته با مصرف عمدی و زیاد قرص های ضد افسردگی خودش اقدام به .... کرده
علت این کارش بعد از صحبت و تماسی بوده که با پدرش داشته😔 و خدا میدونه در این مکالمه چه اتفاقی افتاده😔
برای من خیلی عجیب بود،شخصیتی که من از خانم اکرامی میشناختم، در این مرکز پر از درد و رنج چه می کرد؟؟؟🤔
خانم اکرامی آدمی نبود که مدیریت چنین مرکزی را قبول کند🙄
آیا مثل من به خاطر نیاز بود🤔
علامت سوالهای زیادی در ذهنم بود ولی جوابی برای اونها پیدا نکردم.
خانم اکرامی که من در نوجوانی میشناختم،
برایش مهم نوع پوشش و هارمونی کفش و کیفش بود تا مثلا پیگیری مشکلات بچه های مرکز که چرا افسرده هستند یا پرخاشگر🙄🙄
یادمه عاشق کفشهای پاشنه بلندش شده بودم👠👠👠
اکثرا رنگهای شاد و گاها جیغ میپوشید
همیشه هم از بقیه معلمهامون یک سرو گردن خوش تیپ تر و اتو کشیده تر بود
یادم هست کلاس سوم ابتدایی آرزو داشتم مثل خانم اکرامی معلم شوم
و دوران دبیرستان فقط دوست داشتم مثل اون بپوشم و راه برم🤗
وقتی فهمیدم خانم اکرامی عمه سارا، همکلاسی منه خیلی سریع خودم رو به سارا رسوندم و هرطور بود هم میزیش شدم بعدم تا آخر دبیرستان دوستی ما تداوم داشت🥰
سارا برعکس عمه شراره که جدی بود یک آدم شاد و پرشور بود و اونم مثل من از عمه شراره حساب می برد😄
سارا میگفت عمه شراره گفته اگر ببینم برای دوستات از مهمونی ها و شوخی و کارهای من گفتی من میدونم و تو😄
و برعکس من فقط دوست داشتم سارا فقط و فقط از عمه اش صحبت کنه😊
(داخل پرانتز همه ما یکجایی یکوقتی الگوی رفتاری فرزندان مون،شاگردان مون و کسانی هستیم که کوچکترین علاقه ای به ما دارند😉،انشالله که الگوی درستی باشیم🙏😉)
با مرور خاطراتم علامت سوال ذهنم بزرگ و بزرگتر میشد؟🤔 چه چیزی باعث تغییر رفتار عمه شراره شده؟؟؟
باید جواب سوالم رو از سارا بگیرم🙄🙄
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خانم اکرامی رو کرد به من و گفت:
گل بهار جان تا جایی که یادم هست تو و سارا جزو شلوغ های کلاس بودین!!
زندگی شمارو اینطور ساکت و آروم کرده یا اتفاق امروز؟؟؟
_زندگی که روی سختش رو به من نشون داده خانم اکرامی! ولی خدارو شکر
شاید شرایط اینجا اینطور من رو مشغول ذهنیاتم کرده....شاید هم استرس پرونده ها که چیز زیادی سر در نیاوردم ازشون!!!
_نگران پرونده ها نباش اونقدر که استاد مظفری از شما تعریف کرد بعید میدونم مشکلی پیش بیاد....
💭💭💭💭
خانم اکرامی نمیدونست که علامت سوال ذهنم باعث این سکوت های طولانی شده🙄🙄🙄
این داستان ادامه دارد....
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530