تصمیم سخت
قسمت چهارم
دو روز میشد که محمد خونه نیومده بود.
میدونست رفتم پیش مشاور، و شاید از ترس مواجهه با واقعیت خودش رو از من مخفی می کرد.
دقیقا زمانی که من تصمیم گرفته بودم خیلی جدی و بدون واهمه با محمد صحبت کنم متوجه بارداری خودم شدم.
داشتم دیوونه می شدم.
برای من که توی داروخانه کار می کردم و با چندین شرکت دارویی آشنا بودم پیدا کردن داروی سقط مثل آب خوردن بود.
تصمیم به سقط مثل خوره افتاده بود به جونم😓.
دو روز بود محمد به خونه نیومده بود.
درحال تحصیل بود. تهران درس میخوند ولی میدونستم که تهران نیست. همین دو کوچه بالاتر خونه مامانش بود.
از این قایم موشک بازی ها، از این آزار و اذیتها خسته شده بودم.
هربار هم مدل قهر کردنش متفاوت میشد.
یکبار منو تحویل خانواده ام میداد!
یکبار ترکم می کرد!
یکبار بچه رو ازم دور می کرد.
گاهی باخودم فکر می کردم شاید محمد بیمار روانیه😓.
یا شاید یه پسر بچه ده ساله اس!
شایدم کوچکتر👦🏼.
رفتاراش بیشتر به بچه ها میخورد تا به اونایی که باید الگوی بچه هاشون باشن🤔
موضوع بارداری خودم رو با خواهرم درمیون گذاشتم. از من بیشتر شوکه شد😰.
_منصوره چی میگی؟!؟!؟!
منصوره چیکار کنیم؟
+نمیدونم😖
من دارم به سقط فکر می کنم😰
_تو دیوونه ای!
سقط؟؟!!
میفهمی چی داری میگی؟
محمد تو رو چیز خور کرده؟؟
نه به زمانی که بهت میگم محکم جلو شوهرت واستا هیچکار نمیکنی و کوتاه میای!
نه به الان که میخوای بچه خودتو بکشی!!!
حالیته چی میگی؟؟
+بچه چیه محبوبه؟
این هنوز معلوم نیست چیه؟
اندازه نخوده!
همچین میگی بچه انگار دارم ...
_نخود ! ماش! هرچی؟
اون الان بالقوه آدمه!
بعدم کی گفته نخوده؟
وقتی مادر میفهمه بارداره حداقل هفته ۵ و ۶ بارداریه!
آزمایش دادی؟
👶💉👶🔬
آزمایش خون نداده بودم با "بی بی چک" متوجه بارداریم شده بودم ولی می دونستم باردارم، چون حالتام دقیقا مثل زمان مهیار بود😔.
معده ام بعد خوردن غذا مثل سنگ میشد و از بوی عرق بعضی از آدمایی که میومدن داروخونه حالم بهم میخورد.
شامه ام چندین برابر قوی میشد و تاب تحمل حتی بوی پیاز داغ هم نداشتم😕
جواب آزمایشم رو که به محبوبه نشون دادم رفت تو فکر🤔
_منصوره! دعا دعا کن حدسم درست نباشه!
+چیه حدست؟
_نمیدونم شایدم اشتباه می کنم.
به گمونم دوقلو باردار باشی😧
+دو قلو😰😰
از کجا میگی؟
تیترم بالاست؟
👶👶 👶👶
حدس محبوبه درست بود😒.
در کمال ناباوری، من دوقلو باردار بودم.
سونوگرافی هم تایید کرد.
حال خوشی نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم؟
تو اضطرار عجیبی بودم.
مهیار با وجود چند روزی که باباش رو ندیده بود خیلی بهونه گیر شده بود و خودم هم بدجور بهم ریخته بودم.
دیگه نمیتونستم محکم با محمد صحبت کنم😭😭.
اصلا نمیدونستم چی بگم؟
اگه نظر محمد و خانواده اش سقط بچه ها باشه چیکار کنم؟
نه من نمیخوام کوتاه بیام!
چی میگی منصوره؟
تو که از خدات بود سقط کنی؟
الان دلسوز شدی؟
نمیدونم!!
شاید چون دوتا شدن دو دل شدم😥
خدایا کمکم کن!
من چیکار کنم؟
خودت یه راهی جلوم بذار!
نه رمق ادامه زندگی رو دارم و نه توان تصمیم به جدایی!
خب جدا بشم با دوتا بچه! نه سه تا بچه قد و نیم قد چیکار کنم؟
حالم از محمد بهم میخورد!
اینقدر که قهر کرده بود و من هی پیشقدم می شدم خسته شده بودم.
کوپن پدر و مادرم هم تموم شده بود😢.
گاهی فکر می کنم ای کاش به حرف خواهرم گوش داده بودم و ...
خب اینجوری همون اول کارمون به جدایی می کشید😖.
خب می کشید!
بهتر از این بود که با سه تا بچه کار تون به ط.ل.ا.ق بکشه😣
حتی اسمش هم منو می ترسونه!
من محمد رو دوست دارم.
اونم می دونم منو دوست داره!
خدایا پس چرا نمیشه که ما درست و مثل بقیه آدما زندگی کنیم؟
محمد درگیر فارغ التحصیلی خودش بود و در ظاهر، خیلی به من اهمیت نداد.
بدون اینکه من درخواستی داشته باشم برگشت خونه ولی تمایلی نداشت ارتباط گرمی با من برقرار کنه.
خیلی سرد بود. سردتر از همیشه!
هربار خواستم موضوع بارداری مجدد خودم رو بهش بگم مسئله ای پیش اومد و هر بار قسمت نشد.
تا اینکه یکروز!
تا اینکه یکروز عصبانی و دلخور اومد خونه😡.
هیچوقت اینجوری ندیده بودمش!
صورتش گر گرفته بود و از چشماش خون می بارید!!
در حد محمد این همه عصبانیت بعید بود.
اولش بدجور لرزیدم ولی بعد...
بعد باخودم گفتم محکم باش منصوره!
تو دیگه مادر سه تا بچه ای!!!
نباید احساس ضعف کنی!!
بجنگ و از خودت دفاع کن!
این داستان ادامه دارد ...
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭──👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال مابپیوندید
╰┈➤
@nafas110530