تصمیم سخت
قسمت هشتم
هیچوقت به مخیله من نمیرسید که روزی مادر محمد از من تعریف کنه!
میگن اگر میخوای کسی رو بشناسی یا باهاش زندگی کن یا سفر کن.
من دو سه روز با مادر شوهرم زندگی کردم.
به نظر خودم تلاش زیادی هم نکردم که نظرش عوض بشه!
یعنی چون امیدی نداشتم تلاشم نکردم 😄.
خودم بودم. خود خود خودم.
فقط سعی کردم بعنوان بیمار احساس نکنه سربار ما هست.
به حرف مادرم گوش دادم و تصور کردم دور از جون، مادر خودم بیماره و هر کاری لازم بود برای مادرم انجام بدم بدون توقع و چشمداشت برای مادر محمد انجام دادم.
مادر محمد مهربون شده بود و واقعا انگار ورق برگشته بود.😯
روزی که زیبا اومد دنبال مادرش، کلی تشکر کرد و از سفر برای من سوغاتی آورده بود😳.
زیبا!؟؟؟
برای من؟؟؟
باورم نمیشد!!
من و اینهمه خوشبختی!! محاله.
در پوست خودم نمی گنجیدم و از اینکه زیبا با کنایه صحبت نمی کرد خوشحال بودم.
محمد هم خیلی خوشحال بود و این خوشحالی در رفتارش مشخص بود🙂.
وقتی اونا رفتند فکر می کردم این چند روز برای من مثل یه خواب شیرین بود😴
اینقدر توی این دو سال و اندی بی مهری دیده بودم که باورم نمی شد.
حسابی سنگین شده بودم و تکونهای وروجک ها رو توی شکمم متوجه می شدم😊.
و تمام این اتفاقات خوب رو به برکت قدم این دوتا موجود دوست داشتنی می دیدم.
محمد داشت درسش تموم می شد و بیشتر پیش ما بود. منم قراردادم با داروخانه رو تمدید نکردم.
ترجیح دادم بیشتر خونه باشم و استراحت کنم.
محمد به من قول داده بود به فکر یه سرمایه باشه برام که بتونم خودم داروخانه بزنم.
یک کم قولش دور از ذهن بود ولی غیر ممکن نبود.
بعد از اون اتفاق که مادرشوهرم چند روزی خونه مون بود من و محمد خیلی کمتر اختلاف پیدا کردیم.
گاهی خونسردی زیاد و عدم مسئولیت پذیری محمد حرصم رو در می آورد ولی خیلی زود یا خودش کوتاه می اومد یا من!
کلا که نمیشه زندگی زناشویی بدون مشکل باشه ولی خب باید زن و شوهر هوای همو داشته باشن و تا جایی اختلافات رو پیش ببرن که مشکل حل بشه نه اینکه تبدیل بشه به بحران!
اختلاف نظر تا زمانی خوبه که زن و شوهر به هم کمک کنند و هر کدوم بتونن یه گوشه کار رو بگیرند نه اینکه مقابل هم باشن🙃.
البته که اگر دو نفر همه نظرهاشون یکی باشه و هر دو همیشه هم رو تایید کنند یک کم زندگی یکنواخت میشه😐
مادر محمد برای بزرگ کردن بچه هاش بعد از فوت همسرش خیلی زحمت کشیده بود.
درسته مشکل معیشت نداشتند و توی رفاه بودند ولی بزرگ کردن دو سه تا بچه بدون همسر یک کم شرایط رو سخت می کنه.
شاید منم جای ایشون بودم وابسته به بچه هام بودم و دائم نگران اینکه کسی سرشون کلاه نذاره!
بگذریم ...
چند ماه آخر بارداری به سرعت گذشت و من حسابی گرفتار بچه داری شدم.
وقتی مهیار دنیا اومده بود من زودتر به فکر کار افتادم و میتونستم بذارمش خونه مامانم. ولی دو تا پسر شکموی پرخور که یک لحظه هم آروم و قرار نداشتند اصلا شوخی بردار نبود.
دوتا پسر دو قلوم از مهیار کم وزن تر بودند و نیاز به مراقبت بیشتر داشتند.
حسابی حال و هوای خونه رو شلوغ کرده بودند و شور و هیجان آورده بودند با خودشون.
روزی که مادرشوهرم و خواهرشوهرام اومده بودند دیدنم، مادر شوهرم گفت:
منصوره جان چه کار خوبی کردی که توی اون شرایط سخت تونستی تصمیم درست بگیری!
اگر خدای نکرده فشار روانی باعث میشد تصمیم به سقط بگیری، منم در گناه شما شریک بودم😞.
غیر مستقیم و نا آگاهانه منم عقوبت می شدم 😨😨.
دوست دارم یه خبر خوب بهت بدم.
امیدوارم خوشحال بشی🥰🥰
این داستان ادامه دارد. ...
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭──👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال مابپیوندید
╰┈➤
@nafas110530