داستان آرزوی من... قسمت چهارم.... از پیشنهاد شهاب خیلی خشمگین شدم... چطور به خودش اجازه داد بعد اینهمه سال درد و رنجی که به تنهایی کشیدم دوباره برگرده و چنین پیشنهادی بده.😞 به هرسمتی رو کردم چه مادرم چه پدرم و چه بقیه اقوام همه نظرشون این بود که باید یه فرصت دیگه بهش بدم😭😭 آخه چرا؟؟ چرا باید اینهمه سال درد و رنج من نادیده گرفته بشه؟ چرا شهاب بعد اینهمه سال تازه یادش بیاد که یه پسر داره که به توجهش نیاز داره؟؟ چرا من رو باید در زمانی که افسردگی داشتم و نیاز به محبت اون داشتم رها کنه و الان بعد ۷سال یادش بیاد که زنش رو دوست داره😔 شهاب اومد روبروم نشست و گفت پشیمونم...جوونی کردم اشتباه کردم...تحمل دیدن اون بچه مریض و تو با اون شرایط رو نداشتم...الان اومدم جبران کنم😔 با اینکه میدونستم شهاب اهل این حرفا نیست که بخواد کارهای قبلش رو کنار بذاره ولی گویا چاره ای نداشتم☹ عدم حمایت از سمت خانواده و آینده مبهمی که پیش رو داشتم من رو مجبور کرد که مجددا به شهاب اعتماد کنم و با اون برم زیر یک سقف🙄 از هر زاویه ای به این قضیه نگاه کردم دیدم شهاب بهتر از هرکسی میتونه پدر باشه برای ایلیا و من هم اگر قرار باشه ازدواج مجدد بکنم باز کسی به جز شهاب نمیتونست شرایط من رو درک کنه. شهاب خرج و مخارج رو به موقع میداد اهل خسیس بازی و این چیزها نبود ولی هم دمدمی مزاج بود و هم بی مسئولیت😶 یکروز خوب بود و یکروز دیگه کلا یادش میرفت زن و بچه داره، تمام کارهای بیرونی و داخل خونه رو باید خودم انجام می دادم. یک شب خونه میومد و یک شب بی خبر نبود... البته چون این کارها رو قبلا هم ازش دیده بودم برام عجیب نبود فقط فرقش این بود که اون دوران معتاد هم بود و الان میگفت نیستم... دروغ نمیگفت اعتیاد نداشت ولی....اصلا بگذریم... ☘☘☘☘☘ یک روز صبح از همون روزهای بهاری که صدای پرنده های آوازه خوان بلند بود و نسیم بهاری می وزید..و طبق معمول جناب همسر وجود نداشت..در حال پختن نیمرو برای ایلیا بودم که حس کردم از بوی تخم مرغ بدم میاد... بله من باردار بودم... نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت... باوجود اطمینانی که پزشک معالج به من داده بود که بارداری بعدی ارتباطی به ایلیا و سندرم داون ندارد ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..با آزمایشات غربالگری میشد اطمینان حاصل کرد که جنین سندرم داون هست یانه ولی باز هم من دلم آرام نمی گرفت...چرا که نوبت قبل هم گفته بودند بچه سالمه ولی سالم نبود... سندرم داون یک بیماری ژنتیکی هست ولی ارثی نیست و به ندرت از والدین به بچه ها منتقل میشه و مربوط به تقسیم سلولی در دوران جنینی است و هرچه سن مادر و پدر بیشتر باشه احتمال اینکه سندرم داون باشه کمی بالاتر میره... برخلاف من که دغدغه این قضیه رو داشتم، شهاب عین خیالش نبود می گفت مگر سندرم داون چه ایرادی دارد...ایلیا بچه به این خوبی!! نه غر میزنه نه کاری به کار ما داره خیلی هم بی آزاره با صحبتهای شهاب بیشتر گر میگرفتم و برخودم لعنت میفرستادم که به چه عقلی دوباره قصد بچه دار شدن کردم😞 تنها دلخوشی من توسل ها و توکلی بود که کرده بودم و نذر و نیازی که به من اطمینان میداد بچه بعدیم سالمه... پسرم در یک روز سرد زمستونی دنیا اومد... و من باز هم بدون همسرم از بیمارستان مرخص شدم...دلخوشی من این بود که فرزندم صحیح و سالم بود..کم وزن بود ولی سالم بود... باعث خرسندی بود که فرزندم سندرم داون نیست ولی هرخانمی که یکبار زایمان کرده باشه میدونه که یه خانم چقدر به حمایتهای روحی و روانی همسرش بعد از زایمان نیاز داره...شهاب اینقدر بی عاطفه بود که با وجود اینکه میدونست من همین روزها زایمان می کنم به اتفاق دوستانش به یک سفر تفریحی زمستانه رفته بود☹ توجیهش هم این بود که شرایط خوبی بود برای سفر و غیر از این بود ، دیگه نمیتونستم برم😭 تلاش زیادی کردم که به این قضیه فکر نکنم و خودم رو مشغول بچه ها کردم ولی پذیرشش سخت بود😔 همیشه به خودم گفتم جای خوشحالی داره که همین نیمچه اعتقاد رو به دین و ائمه دارم...فکر اینکه همیشه بزرگان و بزرگوارانی هستند که شرایط سخت تری از ما داشتند و اینکه صبر و تحمل باعث رشد من میشه.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به خودم نهیب میزدم... آرزو سعی کن تحمل کنی!خدا داره تو رو میبینه! خدا حساب تو رو از شهاب جدا کرده! به خاطر خدا صبور باش! به خاطر بچه هات تحمل کن! 🌻🌻🌻🌻🌻 اسم پسر دومم رو ایمان گذاشتم و بعد تولد ایمان ، فقط مدت کوتاهی افسردگی داشتم و نیاز به دارو پیدا کردم... شهاب از سفر که برگشت عذر خواهی کرد ولی فقط عذرخواهی و نه بیشتر... تمایلی ندارم به حاشیه های سفر و بقیه اتفاقات بعدش بپردازم فقط همینقدر بدونید که خیلی از خانمهایی که میشناسم تو شرایط من به جدایی فکر می کردند ولی من این راه رو رفته بودم و تمایلی نداشتم دوباره تجربه اش کنم...😔 این داستان ادامه دارد.... 🌻مرکز مردمی نفس سبزوار🌻 https://eitaa.com/nafas110530