داستان
#آرزوی_من...
قسمت هجدهم ....
شهاب صاحب مغازه شد و چون قول داده بود اونجا رو دوباره پاتوق دوستان و رفیق هاش نکنه مغازه رو زودتر می بست و میومد خونه🏠
اوایل درآمد زیادی نداشت و برای شهاب که به تنبلی عادت کرده بود و مدتی بخور و بخواب داشت رفتن صبح و عصر به مغازه سخت بود.
کمی تق و لق رفت ولی بعد که مجبور شد اجاره مغازه بده و موعد چک خریدهاش رسید فهمید که شوخی بردار نیست.
کاری به کارش نداشتم و منم برای خرج و مخارج خونه بهش سخت نمیگرفتم. عادت کرده بودم به قناعت و اعتراضی نداشتم.
همین که شهاب کمابیش از بزم های شبانه اش کم کرده بود راضی بودم.اگر چه بازم پیش میومد که بی خبر مغازه رو می بست و میرفت جایی که نباید میرفت ولی من واقعا حال و حوصله سین جیم شهاب رو نداشتم و اینجور وقتا چشمهام رو میبستم و به روی خودم نمیاوردم😔
دیگه به ماه های آخر بارداری نزدیک می شدم. گاهی نفسم بالا نمیومد. قرص های آرامبخشم رو خیلی کمتر کرده بودم و گاها دچار حملات عصبی می شدم ولی خیلی تلاش می کردم که آسیبی به خودم و بچه ها نزنم.
🌿🌿🌿🌿🌿
مادرم زیاد بهم سرمیزد ولی بازهم سختی خودم رو داشتم. سنگینی خودم و نگهداری از دوتا بچه ، یکی دو ساله و اون یکی سه ساله، به اضافه ایلیا که خودش یه نگهبان مخصوص میخواست، واقعا سخت بود.
امیدی به شهاب نداشتم، بازم شانسم رو امتحان کردم و ازش خواهش کردم این ماه های آخر یه فروشنده برای مغازه بگیره و بیشتر خونه باشه.
بیشتر موندش بدردم نخورد چون طبق معمول میگرفت میخوابید و بیشتر رو اعصابم بود😔
بگذریم...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
به خاطر سزارین های مکرر دیواره رحمم خیلی نازک شده بود و خطر پارگی داشت. با کلی نذر و نیاز روزگار میگذروندم و تحت نظر بودم. با فاصله زمانی خیلی کوتاه برای ویزیت و معاینه میرفتم و دائم باید سونوگرافی می شدم.
سارا عقیده داشت چون شما توی شرایط خاص متوجه حضور بچه ات شدی و با اومدنش زندگی تون رو نجات داد، و چون شما با تصمیمی که برات خیلی سخت بود نیت کردی و بچه رو نگهداشتی حتما خدا هواتو داره و به سلامت زایمان می کنی!😊
اما خودم فکرای دیگه ای می کردم، فکر می کردم به خاطر گناه سقط قبلی خدا منو تنبیه میکنه😞
گاهی با خودم میگفتم پسری که داخل شکمم هست همون پسریه که خاکش کردم و جای اون رو پر میکنه و دیگه من گناهکار نیستم، ولی بلافاصله میگفتم نه اون مرده و دیگه زنده نمیشه😔
روزهای آخر بارداری سارا دائم ازم خبر می گرفت. دکتر گفته بود ضخامت رحمت در حد ضخامت پوست پیازه😳
به محض اینکه خانم دکتر احساس کردند که بچه رو میشه سالم نگهداشت، زودتر از موعد برای سزارین بستری شدم کمی بیشتر از ماه هفت بودم و با یه جراحی پرمخاطره زایمان کردم.
👶👶👶👶👶
سارا این بچه منو عجیب دوست داشت بهش گفتم اسمش رو شما انتخاب کن🥰
سارا گفت من اسم علی رو خیلی دوست دارم اگر خودتم موافقی بذار علی😍
_آخه من لیاقت این اسم رو ندارم.
_این چه حرفیه آرزو؟
بذار علی و سعی کن علوی بارش بیاری🥰
علی کوچولو چون زودتر دنیا آمده بود و کمی کم وزن هم بود چند روزی تو بیمارستان بستری بود.
یک پای من خونه بود و یک پام بیمارستان.
مادرم پیش بچه ها بود ولی اینقدر که بچه هام به من وابسته بودند نمیشد پیش شون نرم و ازشون سر نزنم.
خیلی طول نکشید که علی کوچولو هم اومد به دامان خانواده👨👩👧👦👫👶
شده بودیم یه خانواده پرجمعیت که در کل خانواده های فامیل زبانزد بودیم.
این داستان ادامه دارد...
👶مرکز مردمی نفس سبزوار👶
https://eitaa.com/nafas110530