*بعد از این دیدار حال شما چگونه بود؟ بعد از آن آرامشم را از دست دادم. من در یک خانواده‌ی روحانی تربیت شده بودم و نسبت به اهل بیت (علیهم‌السلام) ارادت زائدالوصفی داشتم و این دیدار مثل برقی که به خرمن بزند مرا شعله‌ور کرد. دیگر یادم رفت که خردادماه است و ماه امتحانات دانش‌آموزان و من معلم هستم و باید سر کلاس بروم. با دوچرخه به امامزاده‌های اطراف، اماکن مذهبی و مسجد جمکران می‌رفتم و از هر کسی می‌دیدم سراغ ایشان را می‌گرفتم. این حالت حدود سه ماه طول کشید و من از غذا خوردن افتاده بودم. مادرم هم خیلی نگران حالم بود. حال عادی نداشتم. واقعا فکر می‌کنم تا مرز جنون یک قدم بیشتر فاصله نداشتم.  *مواجهه‌ی دوباره‌ی شما با مرحوم مجتهدی کجا بود؟ باز آن التهاب به سراغم آمد و متوسل به حضرت شدم و گفتم من گفتم یکی از دوستانتان را در مسیر من قرار دهید، ولی نه به این شکل! من دوام این صحبت و دوستی را در نظر داشتم، ولی حالا همه‌ی آرامش من از دست رفته بود. وقتی به منزل آمدم مادرم گفت آقای قریشی که یکی از روحانیون متدین و ولایی قم بود و هر سال به حج مشرف می‌شد و وقتی باز می‌گشت ولیمه می‌داد آمد و گفت به شما بگویم آب دستت است زمین بگذار و بیا که من با شما کار فوری دارم. گفتم مادر جان! حتما ایشان از زیارت آمده و سفره‌ای انداخته، من حال حضور در جمع را ندارم. گفت حالا شما برو و اگر دیدی در منزل باز است و مجلس عمومی است معذرت‌خواهی کن و برگرد. رفتم و دیدم آثاری از دعوت عمومی نیست و درب خانه بسته است. در زدم و وارد منزل شدم. داخل اتاق که شدم، دیدم جعفر آقا گوشه‌ای نشسته‌اند. من یک دنیا مطلب برای گفتن داشتم، اما در همان نگاه اول مهر سکوت را به لب من زدند. حدود سه ربع ساعت به همین حالت گذشت و ایشان گهگاهی زیر چشمی مرا نگاه می‌کردند. احساس می‌کردم اندرون مرا می‌کاوند. ایشان برای تجدید وضو از جا بلند شدند و من به صاحبخانه که از دوستان قدیمی مرحوم پدرم بود و نسبت به من محبت داشت گفتم حجب و حیا مانع می‌شود که از ایشان سوال کنم. ایشان به اتاق تشریف آوردند، پرسید کار ما به کجا می‌کشد.