🍁
#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁
#قسمت_353
–مجازات که بشی دیگه از این شوخی ها نمی کنی.
–من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن،
احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه.
تابی به گردنم دادم.
–باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا
ببینمت، مثل اون دفعه.
خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد.
–چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر،
حوصله ی خونه رو ندارم.
–خب شب بمون اینجا.
–نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته.
همون می خوابم توی ماشین.
–واقعا؟
–حالا می بینی، ولی به بقیه نگی ها.
فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت.
نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از
پنجره بیرون را نگاه کردم.
هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمیآید.
فوری برایش پیام دادم:
مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه.
او هم نوشت:
–سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟
از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام
یادم رفته بود.
با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم.
نوشت:
–دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم،
فعلا خداحافظ.
از کارهایش سردرنمی آوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی
کشیدم.
ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از
این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت:
–راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقت ها یادم میره می
خواستم چیکار کنم. مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با
خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم
رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...از این که زود در موردش
قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس
شرمندگی کردم. بنده ی خدا انقدر درگیری فکری دارد که
نباید توقعی داشته باشم. باید بیشتر مراعاتش را بکنم.
–اشکالی نداره مامان جان، انشالله که مشکلات برطرف میشه،
دستتون درد نکنه زنگ زدید.
آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم.
فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم.
موقع برگشت آرش نگاهی به گوشی اش انداخت وتعجب زده گفت:
–دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان.
–خب چرا جواب ندادی؟
–سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت.
فوری با گوشی مادرش تماس گرفت.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁