دخترك نگریست... لعنتي چه چشماني داشت... درشت و اهویي مشكي به رنگ شب... سریع چشيم از اوگرفت و نگاهي به اطراف انداخت دختر سيومي ایسيتاده بود و با چشماني گریان به انها مي نگریست... هومن گفت: - بیا دستش رو بگیرزخمش رو ببندم... دخترباشه اي گفت و جلوتر امد: - شیدا دستت رو بده به من هومن روي زخمش را ضدعفوني کرده و پماد مالید و سپس به طور موقت ان را پانسمان نمود... و در همین حال پرسید: - کي واکسن کزاز زدي؟ شیدا در حالي که هنوزدرد داشت با صدایي شبیه ناله گفت: نمي دونم. - اگه فكرمي کني بیش از ده سال هست ... باید حتما یه واکسن کزاز تزریق کني... - یادم نیست ... نمي دونم کي زدم! - خیلي خب... به محض رسیدن به بیمارستان یادت باشه این موضوع رو به عوامل تذکربدي... - باشه شیدا بهکمك دوستش که مهسا نام داشت از جا برخاست... مهساگفت: - اگه تومي توني راه بري من برمکمك نیاز... - اره مي تونم ... مهسييا به طرف نیاز رفت و زیر بازوي او را گرفت و بلندش کرد... وباالخره عرفان به ارزویش رسید و کوله شیدا و نیاز را برداشتو به طرف هومن رفت و ارامگفت: - دیدي چه نوني گذاشتم تودامنت دیگه... هومن چشم غره اي به او رفت وگفت: - عرفان نذار دهنم باز بشهکه هرچي مي کشیم از دست تومي کشیم... عرفان باخندهگفت: - ببین عوضي گرفتي برو برا جلویي ها چشم و ابرو بیا... من که همینطوري کشته مردت هستم... اخ ... عجب خریتي کردم رفتم ریاضي خوندم... الان فهمیدم که چقدر رشته توبه درد بخوره... هومن هم خنده اش گرفته بود با ارنجش به پهلوي عرفان زد وگفت: - خاك براون سرمنحرفت. به پاي کوه رسیده بودند که هومن از دختر ها پرسید : - ماشین دارین؟ - نه - اگه خوا ستین ما شین من نزدیكه ... بیاین مي برمتون بیمار ستان... اگه هم نخواستین که باید تا دم جاده پیاده برین. شیدا رو به هومن گفت: - درست نیست بیش از این مزاحمتون بشیم. - مزاحمتي نیست سرمسیربرام... بفرمایید ... و به طرفعرفان برگشت وگفت: - بچه ها رو هم تو برسون ... فعال خدافظ عرفان نگاه پر از شیطنتي به او انداخت و خود را براي اینكه ما شین اورده بود هزار بار لعنت کرد. * * * آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت لو بده هومن نگاهي به او انداخت ... برخاست و نشست... و آیسل را به آ*غ*و*ش کشید: - بیا ببینم خوشگل دایي چي کار مي کنه؟... نگا لپاشو!!! چه تمیز هم شده!!! وبا این حرف ب*و*سه محكمي به صورتش زد... آیسل با بي قراري گفت: _گوسیت لومي خوام... هومن با حوصلهگفت: - اول بیا بریم یه نقاشي خوشگل تو لب تاپ بكشیم... آیسل با بي قراري خود را تكان داد وگفت : - نه من اول مي خوام تو لومانه (معاینه) کنم. - اخه بچه اون که مال بازي نیست... من برا خودت از اون اسباب بازي هاش خریدمکه... آیسل با بد اخلاقی گفت: - اون صداي بوم بوم نمي ده دوسش ندالم... خودت گفتي مي دي... هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشي معاینه را بیرون کشید وگفت: - همین یكبار... اون هم فقط اینجا پیش خودم بازي مي کني ... خب؟ - باسه آیسيل با خوشيحالي گوشيي را گرفته و خیلي حرفه اي ان را به گوش هایش گذاشت و رو به هومن گفت: - خب حالا مي خواممانت کنم!! هومن سري تكان داد وگفت: - باشه بیا معاینهکن. آیسل لبانش راغنچهکرد وگفت: - اینطولي نمي شهکه... باید دالز بكشي ...مباستم بدي بالا - حالا نمي شه همینطوري معاینه کني؟ .↯🌱↯. @dezbeest