‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• روز خوبي بود ... هواي مطبوع و دلچسب کوه همه شان را به وجد اورده بود ... چهار برابر همی شه صبحانه تناول کرده بودند... چرا که هر چهار نفر براي بقیه هم صبحانه اورده بودند و نباید حیف و میل مي شد! تا نزدیكي هاي ظهر خوش گذراندند و سيرخوش و سيرحال قصيد برگشيت کردند ...تا نیمه هاي کوه پایین امده بودند که متوجه حضور چند دختر شدند که با فاصله کمي از انها حرکت مي کردند ... طبق معمول همی شه عرفان دو ست صمیمي اش بادیدن دو دختر چ شمانش برق زد و چند گام جلوتررفت و از همانجا با صداي نسبتا بلندي گفت: - بچه ها نعمتهاي خدا رو دارید مي بینید... اصلا ادم تا کوه نیاد نمي تونه به عظمت خدا پي ببره ... و نگاهي به دختر ها انداخت وگفت: - مگه نه؟ دختر ها خنده اي کردند وکمي سرعت گرفتند دو دقیقه نگذشيته بود که یكي از دخترها ایسيتاد وخم شيد تا بند کتانیش را ببندد... وبراي همین کوله خود را زمین گذاشت ... عرفان هم که سرش درد مي کرد براي این اتفاقات پیش رفت وگفت : - اگه سنگینه بده کمكت کنم. دختر نیم نگاهي بهعرفان انداخت وگفت: - برو به عمت کمك کن. عرفان باخندهگفت: _به عمم هم به اندازه کافي کمك کردم... حالا نوبتي هم باشه نوبت توه!! دختر بلند شد و راه افتاد... عرفان ایستاده بود ...همین که به نزدیكیش رسیدند هومن با ناراحتي گفت: - عرفان تونمي خواي از این کارات دست برداري؟!! - نه ... اصلا تفری وگردش به همین چیزاش قشنگه... هومن تو دیگه زیادي پاستوریزه اي!!! عرفان پسير خوبي بود ... از دوران راهنمایي با هم بودند... اما در دبیرسيتان هریك دنبال علاقه خود رفت ... و در ان زمان تازه مدرك معماري ارشدش را گرفته بود و درصدد بازکردن شرکتي براي خود بود ... عرفان با لحن شادي بلندتر جوري که جلویي ها به خوبي بشنوند گفت: - به هر حال من پشت سرتونم کمك لازم داشتین در خدمتم... وبا این حرف دوباره گامي به انها نزدیك تر شد ... راه در ان قسيمت کمي تنگ تر شيده بود و دو نفر دو نفر امكان عبور وجود داشيت ... همان دختر برگشيت تا جواب تندي به عرفان بدهد که یك مرتبه پایش سر خورد... جیغ کوتاهي کشید و براي اینكهزمین نیافتد در لحظه اخر به بازوي دوستش چنگ زد و از انجایي که این یك عكس العمل اني بود هردو بهزمین افتادند ... شیب ن سبتا تندي بود دختر اولي براي جلوگیري از سر خوردن د ستش را به صخره کناري گرفت ... موقعیت خطرناکي بود ... عرفان که تقریبا نزدیك شان بود سریع جلو رفت و کمر اولي و بازوي دومي را چنگ زد و بدین ترتیب هردو را از سقوط احتمالي نجات داد... هومن و علي و من صور هم جلوتر رفتند و در نهایت با احتیاط توان ستند چند متري جلو تررفته و مكان صافو امني را براي ایستادن پیداکنند ... به محض ایستادن عرفان دمگوش هومن گفت: - حال کردي دو تا دو تا دارم نجات مي دم ها!!!! هومن بدون حرف فقط چپ چپ نگاهش کرد... عرفان ابرویي بالا انداخت و به طرفدخترها رفت ... دختر اولي دست راستش را گرفته و از درد به خود مي پیچید کف دست و بازویش بدجور ساییده شده بود و دختردومي هم مچ پایش به شدت درد مي کرد ... عرفان سربلند کرد و رو به هومن گفت: - بیا ببین چي شده... و رو به دختر هاگفت: - این رفیق ما پزشكه... هومن نفس عمیقي کشید و جلوتررفت ... نخست سراغ دختردومي رفت که صداي ناله اش بلندتربود.. مچ پایش کمي متورم شده بود ولي زخمي در کار نبود نمي توان ست نظري بدهد ... نیاز به رادیولوژي داشت با این همه پماد مسكني از جعبه کمك هاي اولیه اش بیرون کشید و به مالیمت به روي پاي او مالید وگفت: - سعي کن موقع راه رفتن رو این پات فشار نیاري ... حتما هم باید یهعكس ازش بگیري.