📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۹)
📚 انتشارات عهدمانا
کشیش کتاب را بست و عینکش را برداشت و به سرگئی نگاه کرد و گفت : « خوب ؟ چه طور بود ؟ »
سرگئی گفت : « خوب بود ، شبیه کلام پیامبران که شما در کلیسا موعظه می کنید. »
کشیش با سر حرف او را تأیید کرد و گفت : « من عقیده دارم که باید حرف های کسانی چون علی را به محراب کلیسا ببریم و به گوش مردم برسانیم. »
سرگئی پرسید : « با تعصّبات عقیدتی و مذهبی چه می کنید پدر ؟ توی کلیسا که نمی شود اسم علی را آورد و موعظه هایش را خواند. »
کشیش گفت : « می شود اسم علی را نیاورد . کافی است این سخنان به گوش مردم برسد و تأثیر خودش را بگذارد . »
سرگئی از جا بلند شد و گفت : « بهتر است فردا من هم با شما به کلیسا بیایم . می خواهم دوستان قدیمتان را ببینم و موعظه های جدیدتان را بشنوم . »
کشیش از جا برخاست و گفت : « حتماً بیا ! قرار است این بار از زبان علی موعظه ای کنم که مردم از گناه فاصله بگیرند و قلبهایشان به نور حقایق و زندگی روشن شود . »
سرگئی لبخند زد و گفت : « خیلی هم امیدوار نباش چنین اتّفاقی بیفتد پدر ؛ قلبهایی که از جنس سنگ باشند ، با سالها بارش باران هم نرم نمی شود... حالا برویم که فکر کنم شام آماده باشد . »
↩️ ادامه دارد...