دو نفر، یکی شیعه و یکی سنی تو خونه ای با هم زندگی می کردن. یک روز برادر سنی رفت سفر که برادر شیعه به او زنگ زد و گفت: "سریع برگرد خونه کار خیلی خیلی واجبی دارم." سنی گفت: "الان تو راهم نمیشه." شیعه اصرار کرد و سنی باز هم قبول نمی کرد. آخر آنقدر اصرار کرد که سنی قبول کرد که برگرده. وقتی برگشت گفت: کار مهمت چی بود؟ شیعه گفت: هیچی؛ فقط میخواستم بگم دوستت دارم و تو دوست منی، همین! سنی عصبانی شد و گفت: مگه مرض داری این همه راه منو کشوندی که همینو بگی؟ شیعه گفت: والا ما هم همینو میگیم اینکه پیامبر تو غدیر گفت برید مردمو صدا کنید که برگردن و صبر کنیم اونایی که نیومدن برسن یه چیزی رو می خوام بگم. تو اون گرما که ملت داشتن تبخیر می شدن، فقط خواست بگه علی دوست منه، دوستش داشته باشید. 🌙 @nahjolbalaghekhani