*یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت: مادرم دارد می میرد*!
*علامه گفت: من که طبیب نیستم...؟!*
*جوان گفت*:
*پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟!*
*علامه امینی با شنیدن این حرف،*
*تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست...!*
*سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگذار... ان شالله که خوب می شوند... اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن!!*.
*جوان کاغذ را گرفت و رفت...!*
*چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند...؟!*
*علامه پرسید چه خبر شده است*؟
*شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند گویا مادرش شفا یافته است...!*
*سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:*
*زن گفت*:
*من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند...!*
*ناگهان مرد نورانی بزرگواری با وقار و شکوه غیرقابل وصفی تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که منرا رها کنند*...!
*و فرمودند:*
*به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم...!*
*سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که:*
*در آن کاغذ چه نوشته بودید؟!*
*علامه گفت*:
*چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید..!*
*کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود*:
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*از عبدالحسین امینی*
*به مولایش امیرالمومنین علیه السلام*
*اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید والسلام...!*
*مبلّغ غدیر باشیم نشر دهنده ی مطالب مولا باشید حیدر جبران میکنه براتون
*یامهدی العجل علی ظهورک...*
*اللهم عجل لولیک الفرج به حق خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها*
یاعلی مدد ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی نجوای عاشقانه (نماز و تربیت و مباحث روانشناسی خانواده)
@najva14