🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_ششم 📚 #تنها_میان_داعش دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📚 با هر نفسی که با وحشت از سینه هام بیرون می‌آمد امیرالمؤمنین علیه‌السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد: - چیکار داری اینجا؟ از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد: - بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد: - اومده بودم حاجی رو ببینم! حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! ♻ ادامه دارد... ‌‌ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬