مجنون نشسته بود کنار دریا، روی شنهای ساحل ... مینوشت: لیلی.
با انگشتانش شنها را خط میانداخت: لیلی!
آب میآمد روی شنها را میپوشاند، وقتی که برمیگشت سمت دریا اسم لیلی پاک شده بود.
مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت: لیلی...
آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی را پاک میکرد.. کسی او را دید. کارش را که دائم تکرار میکرد...
کسی پیش رفت و گفت: چرا این کار بیهوده را میکنی؟
مجنون نگاهش کرد. عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت... مجنون اما لب زد:
گر میسر نیست ما را کام او عشقبازی میکنیم با نام او
حیات مجنون به همین بود: یاد لیلی
#امام_من
#نرجس_شکوریان_فرد
#شعبان
#کتاب
#جدید
@namaktab_ir