اغتشاش با نماز😳 قبل از انقلاب بود. توی مدرسه اجازه نمي‏دادند نماز بخوانيم. جايي هم براي اين کار نبود. با چند نفر بچه ‏ها پنهاني گوشه ‏ي کلاس روزنامه پهن مي‏کرديم، و نمازمان را همان جا مي‏خوانديم. يک تکه مهر هم هميشه همراهمان بود. زنگهاي تفريح، گوشه ‏ي کلاس مي‏شد ميعادگاهمان. يک روز که مشغول نماز ظهر بودم، يک دفعه پشت گردنم شروع کرد به تير کشيدن، کمي پرت شدم به جلو، اما توجهي نکردم و نماز را ادامه دادم تا تمام شد. مديرمان بود، برافروخته بود و عصباني. گفت: چرا داري نماز مي‏خواني؟ چرا توي مدرسه به پا مي‏کني؟ چيزي نگفتم، تنها نگاهش مي ‏کردم. به خاطر همين، يک هفته از مدرسه بيرونم کردند. 📚 پيشاني سوخته، ص 50 🆔 @namazmt