اشک مجالم را بریده نفس هایم به شماره افتاده صورتم خیس و نبضم تند می زند تمام ثانیه های آن سفر مرور می شود در ذهنم جوشش اشکها دیدن و نوشتن را سخت کرده است از لحظه ای که خبر دادند باید بروم تا لحظه ای که چفیه از دستان مبارکشان گرفتم دستانم می لرزد و یارای نوشتن را از من گرفته پسرم اشک هایم را پاک می کند و می گوید بزرگترین آرزوی من این است که در آغوشش بگیرم و بلور اشک هایش قلب مرا تکه تکه می کند.. صدایم را صاف کردم و گفتم ان شاالله تو هم مثل من به آرزویت خواهی رسید... لبخند زیبایش زمینه ی چشمانم شده و طنین دلنشین صدایش آویزه ی گوش هایم... حالا میفهمم چقدر شکرانه بدهکارم به خالق برای دیدارهایی که با مقام عظمای ولایت رزقم نموده است تلویزیون خاموش است اما صدای خنده اش در خانه پیچیده... تصویر لبخندش هنوز در قاب تلویزیون دیده می شود خدایا چقدر دوستش دارم خدایا از عمر منِ حقیر بکاه و بر عمر رهبرم بیفزا.. 🖋 چهارم آذر ماه ۹۹ ساعت ۲۱