حدود نیم ساعتی توی برف ها راه رفتم☃.فکر می کردم همه جور خاصی نگاهم می کنند.از هر طرف صدای سگ های ولگرد به گوش می رسید🐕.خیلی میترسیدم😞.به امتحان فردا فکر میکردم،بیشتر از هر چیزی ناراحت می شدم.😢 بی اختیار راهم به طرف منزل مادربزرگم کج شد.چند بار از ترس سگ ها،خودم را این طرف و آن طرف پنهان کردم.به خانه مادر بزرگم رسیدم.😌می دانستم خانه خالی است،ولی نیرویی مرموز مرا به آنجا می کشاند.اشک هایم را پاک کردم و گفتم:《 خدایا،چی مرا می شد اگه مادر جون زنده بود!چی می شد اگه نمی مرد!چقدر دلم براش تنگ شده!》 جلوی در خانه مادر بزرگم که رسیدم،خانه تاریک بود،خیلی سردم بود و یخ کرده بودم☃.نمیتوانستم درست فکر کنم.ناگهان احساس کردم صدای مادر بزرگم را می شنوم 😌:《 رعنا...رعنا...》 :مژگان شیخی 😍بچه ها کتاب جالب و قشنگیه☺️ @nasle_eshq_paygahraziye5