پارت سی و پنجم بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😣 مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀 شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!!😧 محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.😢 صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟!!😢😟 محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ 😕اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟😅 مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.😒 بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟🙁 محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه.😔 با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...😥 نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.😢 یاد به حانیه افتادم.من اونقدرخودخواه هستم که بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟!👧☹ محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.😁 نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.😅 سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد😥 رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.😊مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.😣 جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟😕🤔 مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.😀 هرسه تامون خندیدیم.😁😃😄 محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟😁 بازهم خندیم.😁😃😄 مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.😄 ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)