_ببین فرزاد چی میگم...
همونطور که لیوانِ قهوهاش رو روی میز میگذاشت،سرش رو بلند کرد و زل زد تو چشمام!
_ازت میخوام اون طعمه رو بسپاری به من!
جا خوردم.
_چ..چی میگی!!
چی زدی نیما؟
اصلا خودت میفهمی چی میگی؟
_خیلیم خوب میفهمم چی میگم.
منتها تو نمیفهمی.
از روی صندلی بلند شدم.
عصبی دستمو به میز کوبیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_ببند دهنتو.
تو با اون چه سِنخیَتی داری که اینجوری زر میزنی..
غرید:
_بشین سرجات آبرومون رو بردی!!
راجع به سنخیت هم باید بگم هیچ نسبتی باهم نداریم محض اطلاع!!
_پس این زر چی بود زدی؟
_بشین تا بگم.
نشستم.
_خب...بگو!
_ببین فرزاد.من میخوام کمکت کنم از شر اون دختره و پدرش خلاص شی.
ادامه فقط و فقط اینجا😌🍿
https://eitaa.com/joinchat/1804140715C1162ce8289[تیکه ای از رمان زیبای پناهم باش]