اگر تو بودی..... قسمت پنجم در آستانه۴۵ سالگی ایستاده ام. دیروز جشن قبولی فربد در دانشگاه را سه نفره برگزار کردیم. اگر تو بودی،شاید با ذوق کیک جشن قبولی برادرت در دانشگاه را می پختی. وسکوت جشن سه نفره ما را باسر وصدا به شور وشادی تبدیل میکردی. شاید در تکاپوی درس خواندن برای کنکور بودی،شاید هم نه..... اگر تو بودی شاید فربد نمیشد مسئول به کمال رساندن تمام آمال و آروزهای ما. شاید سخت گیری های بی حد ما برای قبولی او در دانشگاه عالی ،متعادل میشد . استرس واضطرابی که فربد برای قبولی در دانشگاه عالی داشت،وتنهاییش وسخت گیری ما که فقط فربد را داریم،فربد را بسمت افسردگی برده. هرچند دانشگاه قبول شد،اما وابسته به قرص و روانپزشک ومشاور است. اگر توبودی شاید هیچکدام از این اتفاقات نمی افتاد. در تمام سالهای کودکی ومدرسه،فربد تلاش میکرد با کسی دوست صمیمی شود.انگار تمام همت ومحبت و هرچیز ارزشمندش را هزینه میکرد برای یکنفر تا شاید بتواند حساب برادری رویش باز کند،اما هر بار شکست میخورد،شکست ها غیر از افسردگی نتیجه دیگری هم برایش داشت،هیچکس برادر برایش نمی شود. فربد دیگر با کسی دوست نمی شود،تنهایی تنهاست. خانه وزندگیمان هم در سکوتی طولانی وسرد بسر میبرد. فربد که مشغول درسها وکلاسهای دانشگاهست. پدرت هم که مشغول کار است. من هم دیگر حوصله کار نداشتم،اکثر اوقات در خانه تنها هستم. گاهی که تنهایی امانم را میبرد،گوشیم را برمیدارم وبرایت پیام می نویسم. سلام فرانک جان،خسته نباشی عزیزدل، بعد از کلاس زبانت.میام دنبالت باهم بریم خرید. ودر خیالم با هم میرویم همان مغازه ای که لباسهای که به سنت بخورد زیاد دارد. دیروز از فروشنده اش پرسیدم،گفتم دختر من هفده ساله است،این لباس ها اندازه اش می شود؟؟فروشنده خانم مهربان وخوش زبانی بود،گفت اگر هم تیپ خودتون باشه بله حتما. خندیدم وگفتم،بله دقیقا هم تیپ خودم هست. با لبخند زیبای گفت:خدا حفظش کنه. بغض کردم. حفظ؟؟ خدا او را به من امانت داده بودم. من مسئول حفظ او بودم اما شدم قاتل جانش. زندگی فرانک کوچکم را از او دریغ کردم. من... من مادر او بودم،اما .... این سالها هر لحظه از تو واز خدایم برای جنایت بزرگی که کرده ام معذرت خواهی کرده ام،اما می دانم گناهم بسیار بزرگ است. اصلا خدا من را ببخشد،تو چگونه میتوانی من را ببخشی،من پناه تو بودم،اما..... تو هم من را ببخشی،من خودم هرگز خودم را نمی بخشم. ادامه دارد...