ا برداشتم از ساختمان زدم بیرون. حوصله ی شلوغی را نداشتم. دلم می خواست گوشه ای دنج و ساکت گیر بیاورم و بخوابم. ذهنم درگیر اتفاقات صبح تا حالا بود. راه افتادم طرف میدان صبحگاه دوکوهه. با خودم گفتم اینجا تو هوای آزاد، هم خلوت است و هم آرامش بیشتری دارد. گوشه ی زمین صبحگاه پتویم را پهن کردم و وِل شدم. نسیم خنکی می وزید. خیلی خسته بودم. چشمهایم به آسمان افتاد. آسمان ستاره های زیبایی داشت. نمی دانم چقدر خوابیدم که حس کردم صدای ناله و زمزمه ای می آید... 💐غلتی زدم و پتو را روی سرم کشیدم. فکر کردم خواب می بینم. اما صدای زمزمه همچنان می آمد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و نگاهی به اطراف انداختم. تکان نخوردم فقط چشم برگرداندم. سه نفر کنار هم نشسته بودند و زمزمه می کردند. به صدا و قیافه ی آنها دقت کردم. باورم نمی شد. یک دفعه مثل اینکه آب یخ روی سرم ریختند. درست دیده بودم، حاج احمد متوسلیان، حاج همت و بابایی بودند. داشتند مناجات می خواندند، یعنی حاج احمد می خواند، همت و بابایی گریه می کردند. اینها هم ستاره های زیبای زمین بودند. لبم را گزیدم و با خودم گفتم: خاک بر سرت! یاد صبح افتادم که برخورد خوبی با آنها نداشتیم. از خودم خجالت کشیدم.صدای العفو العفو و هق هق گریه ی آنها اشکم را درآورده بود. تکان نمی خوردم که نفهمند آن جا هستم. نزدیک اذان صبح بلند شدند و رفتند، و من تازه فرصت کردم بنشینم و آزادانه گریه کنم... # ناصر_کاوه