🍂
🔻
#فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل هفتم
تلخ بود، اما باید تحمل میکردیم.
رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دستهایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره میرفت، نگاه کردم. بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمیکردم یک روز دولابی خانهام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که میخزید و می رفت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش میخوردیم، هم وسایلمان را توی آب میشستم و هم در آن حمام میکردیم.
این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود همه جا پر بود از چادر آوارهها. مردم از صبح تا شب کنار هم مینشستند و حرف میزدند و رفت و آمد ماشینها را تماشا میکردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر میشد، میدانستیم که نیروهای خودی دارند حمله میکنند. و ما از روی همان کوهها برایشان دعا میکردیم.
بیشتر وقتها به فکر خانوادهام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آنها نداشتم. دائم فکر میکردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه میکنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند، چه میکردند؟ از همهشان بیخبر بودم.
یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادرها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود، جیغ میکشید و میگفت: «عقرب... عقرب.»
دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بیچاره رفته بود و زن دنبال عقرب میگشت و فریاد میکشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم
در آنجا، عقرب و مار و مارمولکهایی که ما به آنها کولنجی میگفتیم، مردم را میگزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقربها چند نفر را نیش میزدند. تمام کوه، پر بود از لانۀ عقربها. یک روز از حرصم آفتابهای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانۀ عقربها و مارها را میشناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان میآید. توی لانۀ عقربها آب ریختم. عقربها یکییکی از زیر خاک بیرون میآمدند. با پا و سنگ آنها
را کشتم. هر کدام از این عقربهای سیاه، میتوانستند بچۀ بیگناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز اینکه هر روز تا آنجا که میتوانم، عقرب بکشم.
یواشیواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. میآمدند و صدای وحشتناکی میدادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم به آن دیوار صوتی شکستن میگویند. وقتی دیوار صوتی را میشکستند، تمام کوه پر از صدا می شد
کوه صدای هواپیماها را چند برابر میکرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچههامان نپیچد.
هواپیماها از بالا بمباران میکردند و حیوانات وحشتناک هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را میسوزاند. چراغهای علاءالدین نمیتوانستند چادر را گرم کنند. از سرما میلرزیدیم و دست و پامان سرخ میشد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک میشدند. هر خانوادهای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درندهای به طرفشان آمد، بتوانند دفاع کنند.
دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی میشود. دولابی هم زیاد بمباران میشد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید اینجا بماند، همه باید بروند عقب.
چادرها را که جمع میکردیم، همه گریه میکردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها
شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. در گواور، زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانوادهای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچهها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که اقلکم جای آنها خوب است.
کمکم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن.
نیروهای جهادی بودند و از استانهای دیگر آمده بودند. خانهها ساخته شدند؛ خانههایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانههایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانهای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانهام را میساختند، جلوی خانه مینشستم و با خودم میگفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدتها طول میکشد و حالا حالاها نباید فکر کنی که به خانهات برمیگردی.»
آرامآرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۴۵