💥 «از روزهای قبل از 17 مرداد، درگیریها در اطراف ساختمان کنسولگری شدت گرفته بود. همه منتظر و نگران بودیم که هر لحظه طالبان بیایند. ناگهان حدود 10 نفر از آنها پشت ساختمان رسیدند. چنان در میزدند که نزدیک بود در کنده شود. آقای فلاح چون پنج سال بود که در افغانستان حضور داشت و تجربههای بیشتر و خوبی داشت، گفت که خودش در را باز میکند...
🌿 خیلی سریع اتفاق افتاد؛ ما را به زیرزمین بردند و به تیر بستند. دوستانم جلوی چشمم کشته شدند. آن لحظه، لحظه مرگ و زندگی بود. بلافاصله مادرم را یاد کردم. گفتم مادر، من پیش شما میآیم. شهادتین را گفتم. آماده شدم. به شکمم نگاه میکردم و منتظر بودم هرلحظه تیر به آن برخورد کند. میز کاری در اتاق بود که من پای آن به زمین افتادم. سرم زیر میز قرار گرفته بود. شهید ریگی، سرکنسول وقت، روی پای من افتاده بود...
🌿 وقتی صدای پای مهاجمان را شنیدم که به سرعت از ساختمان خارج میشدند بلند شدم. شهید نوری هنوز زنده بود و ناله میکرد. گفت: شاهسون سوختم! خلاصم کن! به من کمک کن! دوستانم، همکارانم جلوی چشمم تکه و پاره شدند...
🌿 پایم به شدت خونریزی داشت. از ساختمان خارج شدم و به حسینیهای پناه بردم که نزدیک کنسولگری بود. حدود چهل دقیقه بعد درحالیکه از پنجره حسینیه که مشرف به ساختمان کنسولگری بود مراقب اوضاع بودم، دیدم که تازه طالبان به آنجا رسیدند و یکی از فرماندهان ارشد آنها که بعدها معلوم شد «عبدالمنان نیازی» بوده است، با نیروهایش داخل ساختمان شد. جنازهها را آنها به داخل چاه انداختند...
🌿 چند روز بسیار عذاب کشیدم. حسینیه دو طبقه داشت که طبقه پایین آن عَلَمخانه بود. آنجا کنار اتاقی که آرد را انبار کرده بودند، مخفی شدم. گاهی خانمها به علمخانه میآمدند و دعا و گریه میکردند. من در آن انبار مخفی شده بودم. میگفتند که طالبان خانه به خانه جلو میروند و بخصوص به حسینیهها حمله میکنند و متولیانش را میکشند. کنسولگری، رانندهای داشت که در نزدیکی همانجا زندگی میکرد و به او آقا سید میگفتیم. خانواده «آقا سید» بسیار ترسیده بودند. من سعی میکردم هم خودم را آرام کنم و هم آن خانواده را...
🌿 وقتی مردم به حسینیه میآمدند و در میزدند، من با وحشت خود را از لای وسایل به راهروی سمت پشت بام میکشاندم که اگر طالبان وارد شدند از آنجا فرار کنم. هنوز آثار روحی آن هراسها را احساس میکنم.