🌷 حاج احمد کاظمی رو مرد و به من گفت: آقاي اميني جايگاه من توي سپاه چيه؟ سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست. گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه هستين سردار. به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي اميني، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست. آن وقت‌ها محل خدمت من، لشكر ۸ نجف اشرف بود. با نيروهاي سرباز زياد سر و كار داشتم. سردار گفت: اگر توي پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون كردي ، اين برات مي‌مونه؛ از اين پست‌ها و درجه‌ها چيزي در نمي‌آد!   🌷نام احمد كاظمي، براي خيلي از فرماندهان نيروي زميني، نام آشنايي بود؛ به روحيات و به رويكردهاي او هم آشنايي داشتند. همين كه زمزمه‌ي حضورش در نيروي زميني شروع شد، فلش كارها و برنامه‌ريزي‌هاي فرماندهان، به سمت ارتقا توان رزم كشيده شد.آنهايي كه توي امور نظامي، به اصطلاح اهل خبره هستند، هنوز هم با قاطعيت مي‌گويند: فقط اسم احمد كاظمي، سي‌درصد توازن رزم نيروي زميني را برد بالا! خودش هم كه وارد نيروي زميني شد، اين توان را هشتاد تا نود درصد بالا برد. ظرف مدت كوتاهي، بساط كارمندي را جمع كرد. مي‌گفت: ما نيروي زميني هستيم، سازمان ما، سازمان رزمه؛ توي سازمان رزم، جايگاه كارمندي اصلاً معنا نداره! كارمندها را مخير كرد كه؛ يا از نيروي زميني بايد برويد، يا اين كه رسته‌ي نظامي بگيريد. خدا رحمتش كند؛ تمام اين كارها، از تفكر دفاعي‌اش نشأت مي‌گرفت، از اين كه بيدار بود؛ مي‌گفت: با اين دشمنان قسم خورده‌اي كه ما داريم و يك لحظه از فكر براندازي ما بيرون نمي‌آن؛ ما بايد هر روز بُنيه‌ي دفاعي خودمون رو بيشتر از روز قبل بكنيم. نيروي هوايي سپاه را هم با همين تفكر متحول كرده بود   🌷به خاطر شرايط جنگ، اطراف اهواز پادگان‌هاي زيادي ساخته شده بود. در سال‌هاي بعد از جنگ، نياز چنداني به اين پادگان‌ها نبود، اما همچنان دست سپاه ماند. دو، سه سال پيش، فرماندهي كل قوا فرموده بودند: پادگان‌هايي را كه نياز نداريد، بدهيد دولت تا به نفع مردم از آنها استفاده كنند. حاج احمد كه فرمانده‌ي نيروي زميني شد، گفت: اين دستور آقا معطل مونده! در بازديدي كه از يگان‌هاي خوزستان داشت، يك صبح تا شب تمام پادگان‌ها را رفت. روز بعد با استاندار خوزستان جلسه گذاشت. چند تا پادگان را كه متراژ وسيعي هم داشت، از قبل ليست كرده بود. اسم آنها را خواند و به استاندار گفت: اين پادگان‌ها آماده‌ي تحويل دادن به دولت، و به مردمه. 🌷همراه سردار رفته بوديم اصفهان، مأموريت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا كه رسيديم، گفت: بچه‌ها، دوست دارين، دري از درهاي بهشت رو به شما نشون بدم.  گفتيم: چي از اين بهتر، سردار! كغش‌هايش را درآورد، وارد گلزار شد. يك راست بردمان سر مزار شهيد حسين خرازي. با يقين گفت: از اين قبر مطهر، دري به بهشت باز مي‌شه. نشستيم. موقع فاتحه خواندن، حال و هواي سردار تماشايي بود. توي آن لحظه‌ها، هيچ كدام از ما نمي‌دانستيم كه اين حال و هوا، حال و هواي پرواز است؛ به ده روز نكشيد كه خبر آسماني شدن خودش را هم شنيديم. وصيت كرده بود كه حتماً كنار شهيد خرازي دفنش كنند. دفنش هم كردند. تازه آن روز فهميديم كه بنا بوده از اين جا، در ديگري هم به بهشت باز بشود!   🌷آخرين جلسه‌اي كه سردار گذاشت، جلسه‌ي فرهنگي بود؛ يك روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من كنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه‌ي پشتيباني كاروان‌هاي راهيان نور بود. قبل از اين كه جلسه شروع بشود، يك كليپ چند دقيقه‌اي از شهيد خرازي گذاشتم. سردار، همين كه چشمش به چهره‌ي نوراني و زيباي شهيد خرازي افتاد، آهي از ته دل كشيد. توي آن جلسه، سردار طرح‌هايي مي‌داد و حرف‌هايي مي‌زد كه تا آن موقع براي حمايت از كاروان‌هاي راهيان نور، سابقه نداشت. همين نشان مي‌داد كه چه ديدگاه بالايي نسبت به كارهاي فرهنگي دارد. جلسه تا غروب طول كشيد. غروب سردار آستين‌هايش را زد بالا كه برود وضو بگيرد. يادم افتاد فيلمي از اوايل جنگ براي او آورده‌ام. فيلم مربوط مي‌شد به جبهه‌ي فياضيه كه حاج احمد به همراه چند نفر ديگر در آن بودند. بيشترشان شهيد شده بودند. سردار وقتي موضوع را فهميد، مشتاق شد فيلم را ببيند. ديد هم. باز وقتي چشمش به چهره‌ي شهدا افتاد، از ته دل آه كشيد.