قدری بخند و حال مرا رو به راه کن فکری به حال گریه این بی پناه کن بالا بگیر پلک ترت را نگاه کن زهرا ببین که همسفرت گریه می کند دارد به وضع بال و پرت گریه می کند    دارم کنار بستر تو گریه می کنم با پاره های معجر تو گریه می کنم با گریه های آخر تو گریه می کنم مشکن مرا ، بدون تو من پیر میشم بعد از تو من غریب و زمین گیر می شوم   پهلو به پهلو می شوی و درد می کشی دیدم که راه می روی و درد می کشی دیدم به کوچه می دوی درد می کشی ... دیدند بسته دست علی را، تو را زدند چشمت به دست بسته من ... بی هوا زدند   ای با وفا بگو که در آن کوچه ها چه شد؟ قدت کمان نبود، جوانم، چرا؟ چه شد؟ ان روز بین راه، مگر با شما چه شد؟ این شهر هم به غربت من گریه می کند هر شب میان خواب حسن گریه می کند محمدی