#یک_فنجان_تفکر ☕️
بعضی وقتا می دونی نمیشه، ولی دوس داری بشه. مثلا من الان دوس دارم سرم رو بگیرم رو به آسمون و از ته دل آرزو کنم فردا صبح که بیدار شدم تابستون هفتاد و پنج باشه. من باشم و جعبه ی شانسی، فرفره و آلاسکا...
جلوی خونه ی مامان بزرگ بشینم تا سر و کله ی بچه ها پیدا شه.
دلم هیجان باز کردن شانسی رو می خواد. چشمای برق زده ای که منتظره ببینه انگشتر آبپاش بهش می رسه یا موتور پلاستیکی.
دلم صدای خنده ی دسته جمعی بچههایی رو می خواد که فرفره به دست تو کوچه می دوییدن.
دلم مهربونی و اعتمادی رو می خواد که بدون پول با جمله ی فردا پولش رو میارم همه ی آلاسکا ها و فرفره هام تا ظهر تموم می شد.
دلم نفس کشیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو می خواد. که وقتی برگشتم خونه شربت سکنجبین به دست بهم بگن سیاه شدی از بس تو آفتاب موندی.
دلم می خواد بشینم پای برنامه کودک ترسناک ، سمندون ببینم و بخندم.
بعد برم تو حیاط ، یه توپ بردارم و بزنمبه در و دیوار.
بعد پاهام رو بندازم تو حوض. پشه بند رو وصل کنم و برم بخوابم تا فردا شه.
تا دوباره از زندگی لذت ببرم.
می بینی من چیز زیادی از زندگی نمی خوام. فقط می خوام حالم خوب باشه . همین
حالا که حرفام رو شنیدی، حالا که دیدی چقدر نیاز دارم به حال خوب، میشه از آسمون بهم پیام بدی سفارش شما ثبت شد؟!
پس منتظرم .
قرار ما فردا
تابستون هفتاد و پنج ... خونه ی مامان بزرگ
#حسین_حائریان
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷