🔴گفتگو با همسر شهید ایوب رحیم پور دو سال پیش به خانه آمد و گفت، برای سوریه ثبت نام میکنند، و نیرو میبرند برای خدمت و دفاع از حرم خانم حضرت زینب ( سلام الله علیها) گفتم: چه خوب، منم با خودت ببر، هر کاری که از دستم بر بیاید انجام میدهم. از آشپزی تا هر کار دیگری، که در حد توانم باشد. گفت: آنجا منطقه جنگی است و خانم نمیبرند. بعد از آن ثبت نام حالات و روحیاتش به کل تغییر کرد، نماز شبش ترک نشد، اعمال مستحبی انجام میداد، همیشه به من میگفت فلان دعا و یا نماز مستحبی را بخوان. هیچ وقت چیزهای مادی از خدا نخواه، همیشه چیزهای بزرگ بزرگ از خدا بخواه. میگفت خانمی وقت نیست باید توشه جمع کنم، رجب، شعبان، رمضان سال گذشته را در هوای گرم روزه گرفت، خودش کوچکترین مسائل دینی را رعایت میکرد و به من هم میگفت رعایت کن، کتاب حلیه المتقین را خودش میخواند و به من هم میگفت حتما این کتاب را مطالعه کن، آخر همه دعاهایش همیشه شهادت بود. گفتم: تو داری میروی جنگ چرا اینقدر خوشحالی، گفت: نمیدانی من دارم کجا میروم، خانم دنیا برام قفس شده، من دارم از این قفس نجات مییابم. محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت: مامان نزار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه. ایوب فقط میخندید. نیایش بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر تو، من رفتن بابام از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم. تند تند اتفاقاتی که افتاده بود را بهش گزارش میدادم. در جواب تمامی حرفهای من میگفت: توکل به خدا، و این آخرین تماس من با همسرم بود. تاریخ 94/09/17 در حلب ترکش خمپاره به سر و قلبش اصابت میکند و ایوب به آرزوی دیرینهاش رسید ادامه دارد ✍️بیداری ملت @bidariymelat