•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄• ✍ حکایت «حاکم نیشابور و کشاورز » روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. سپس یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بخشید. اندکی بعد ،حاکم از تخت پایین آمد و کشیده‌ای محکم بر گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمتِ این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن ؟ و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن کشاورز مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات ایمان داشته باش. •┈┈•❀🍃🌸🍃❀ •┈┈• https://eitaa.com/nedayeeslam