📚شبی یک سرگذشت 📚 درودهای جاویدان برشما یاران جان که دلتان دریاست و در نگاهتان باران ترانه می‌خواند و بر لبانتان جویبار "دوستت دارم" جاری‌ست و دستانتان هنوز هم چشمه سار مهربانی هزار دهکده ی آن سوی شالیزارهاست همراهی تان را سپاسگزاریم به مهر،پاینده و برازنده ی بهترین ها باشید ⚘️❄️☔️☕️🔥🎼💎 همراه با اساطیر امشب ⚜زال و رودابه قسمت (اول)⚜ یکی از شخصیت های شاهنامه که القاب او بانام سام سوار (سوار کار ماهر )یا سام یک زخم (یعنی کسیکه یک ضربه گرز او برای مرگ طرف مقابل کافی بود برده شده سام است)  ، لازم است بدانید هریک از پهلوانان شاهنامه مربوط به یکی از اقوام ایرانی تعلق داشتند که خاندان سام خواستگاه آنان زابلستان بوده است . سام فرزند نریمان از پهلوانان بزرگ شاهنامه است که از او بنام یکی از مشاوران فریدون و منوچهر یاد شده است . اینک دوره آرامش بر کشور حاکم شده وهریک از پهلوانان به سر زمین خودشان باز گشته اند ، سام قهرمان ما هم به زابلستان بازگشت او فرزندی نداشت و از یزدان تقاضا کرده بود به او فرزندی عنایت کند تا بتواند نسل خودش را گسترش دهد او در شبستان خویش همسری داشت زیبا رو خورشید چهر و برومند که در همسری سرآمد تمام بانوان بود اینک او آبستن و طفلی در بطن خود پرورش میداد تا اینکه روز موعود فرا رسید و طفلی صورتش چون خورشید درخشان وزیبا و پوست بدن او وموی سرش چون برف سفید بدنیا آمد هیج یک از بانوان شبستان جرئت نمی کردند این خبر را به سام بداهند ، سر انجام یکی از پرستاران که از دیگران جسورتربود این مهم را به عهده گرفت تا به سام خبر به دنيا آمدن این کودک سپید موی را بدهد پرستار به نزد سام رفت با چرب زبانی و شیرین گویی ورود کودک سپید موی را به عرض رسانید ، سام خوشحال به دیدن کودک رفت اما هنگامیکه چشمش به دیدار کودک افتاد غم های عالم بر دلش نشست ، او بدرگاه خداوند نالید که ای برتر از کژی وناراستی ای آنکه برآن کس که خواهی کمال می افزایی، اگر گناهی مرتکب شده ام و رفتاری ناپسند انجام داده ام شایسته است مرا ببخشایی وپوزشم را بپذیری، اکنون از شرم جانم رنجور است ودلم سر شار درد واندوه اگر چنین باشد ایران را ترک به گوشه ای پناه خواهم جُست ، آنگاه دستور داد کودک را بر داشته به جایی دور برده در کوهستانی که سیمرغ آشیان داشت کودک را رها کنند ، سام، مهر کودک از دل بیرون کرد ودیگر یادی از اونکرد، از آنطرف سیمرغ  برای جوجه هایش دنبال طعمه می گشت، چشمان سیمرغ کودکی دید که گهواره اش سنک کوهستان و جامه ای اطراف بدن اوپیچیده بود با شیرجه ای کودک را از روی سنگ در ربود و به آسمان برد؛ اما مرگ در تقدیر کودک نبود ،جوجه های سیمرغ با کودک خو گرفتند،زین پس  سیمرغ سر پرستی او را به عهده گرفت، کودک هر روز بالنده تر وقوی تر میشد ،کم کم آوازه جوانی سپید موی در منطقه پیچید که با یک ضربه مشت  گاوی را نقش بر زمین میکند ، کم کم خبر ها بگوش سام رسید تا اینکه شبی در خواب دید که سواری اورا به دیدار فرزندش فرا می خواند..... ادامه دارد ..... تا جستاری دیگر شبتان پدرام و حال دلتان آرام🌺 ‌‌‌📡ندای زرند در تلگرام 👇 🆔https://t.me/p_nedayezarand 📡‏ واتساپ ندای زرند 👇 https://chat.whatsapp.com/B68dQwG8XPgFJ6ltpBxhIp 📡 ندای زرند در 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/971374624Cfc80be5cd9 📡  ندای زرنددر 👇 splus.ir/p_nedayezarand 📡ندای زرند در 👇   https://instagram.com/nedayezarand?igshid=71q2kqvqnjn5 📡 لینک جدید ندای زرند درروبیکا👇 https://rubika.ir/p_Nedayezarand402.