داستان
زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمیدانستم عاقبتش سر از پشت میلههای زندان درآوردن باشد. مادرم که چشمهایش از ازدواج قریبالوقوع من میخندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشالله حوشبخت شی مادر. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود که مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی که یک تنه بچههایش را بزرگ کرده و نصف دنیا را هم با پولی که از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بیتجربهتر از این بودم که بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمیشد. بیعلت نبود که دوستان به من لقب فرشید سربه زیر داده بودند.بامدرک کارشناسی ارشد،تازه در شرکت تعمیرات کامپیوتر با یکی از دوستانم شریک شده بودم.
در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود که یک بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟
خانه آنها بزرگتر و مجللتر از آن بود که گمان میکردم. دم در وقتی خواستیم کفشهایمان را دربیاوریم خانم اسعدی که زنی درشت اندام و خوشچهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!
در سالن آیینهکاری نشستیم و خدمتکار برایمان چای و شیرینی آورد. حدود ۱۰ دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی کرد.
من در همان نگاه کوتاهی که به او انداختم، دلم لرزید. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی که این طرف و آن طرف میدیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. او دانشجوی تغذیه و پنج سال کوچکتر از من بود. متین و موقر به نظر میآمدو حتی یک نگاه کوچک هم به من نکرد. در پایان که بعد از یک ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی کردیم یک دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا کسی را بپسندم، این آنها هستند که باید من را بپسندند.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام کرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا میخوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم میریزم یا شما؟
مدام فکر میکردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود که او بخواهد با من زیر یک سقف زندگی کند
بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمیتوانست باشد.
روز مهمانی که برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیمساعت در اتاق او با هم صحبت کردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است که روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشکی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش میریخت. گفت که خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و داراییاش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد که مرد زندگیاش به خاطر او چه کارها میکند. (حاضر بودم هرکاری بکنم) آن شب خاطره انگیزترین شب زندگیام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.
روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به کناری کشید و گفت که خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریکا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سکه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمیدانم عقلم را از دست داده بودم که وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام کردم دو هزارسکه مهر مرجان میکنم و بیتوجه به چهرههای رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا کردم.
اما نمیدانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یک دفعه عوض شد بدون هیچ پردهپوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. کمتر سعی میکرد مرا ببیند، وقتی میدید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد میگرفت. به من میگفت چرا این قدر بلند میخندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمیکنم. چرا کارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم میکند و بهتر است بعد از جشن عروسی کاملا با همه قطع رابطه کنیم. دنبال خانه که بودم هر بار، هر جایی را که انتخاب میکردم ایراد میگرفت یکی آفتابگیر نبود و دیگری طبقه آخر بود.آخر گفت چه طور است اصلا در خانه خودشان با مادرش زندگی کنیم؟ هم مادرش تنها نمیماند هم جای آبرومند میمانیم.
من برای اینکه او را از دست ندهم با هر چه میگفت موافقت میکردم. یاد مراسم عروسی که میافتادم، پشتم میلرزید پول زیادی نداشتیم و مجبور بودم قرض کنم. با شریکم حرفم شد و از محل کار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد کرد همراه داییاش به آمریکا برویم یا توی شرکت عمویش کار کنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس میکنم از آن کسی که بودم خیلی فاصله گرفتهام.
لاغرشده بودم و زیر چشمهایم گود افتاده بود
من از شخصیت اصلیام دور شده بودم، چون همه کارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب میکرد تا به چیزهایی که میخواست برسد و من هم به خاطر علاقهای که به او داشتم قبول میکردم.