🌹داستان آموزنده🌹. عالم بزرگ شیخ باقر کاظمی که مجاور نجف اشرف می‌زیست از شخص صادقی که دلاک بود نقل میکرد که: مرا پدر پیری بود که در خدمتگذاری او کوتاهی نمی‌کردم، حتی برای او آب در مستراح حاضر می‌کردم و می‌ایستادم تا بیرون بیاید؛ و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به امید دیدن امام زمان علیه‌السلام به مسجد سهله می‌رفتم. شب چهارشنبه‌ای کارم طول کشید و مجبور شدم نزدیک غروب تنها راه بیفتم. ثلث راه باقی مانده بود و شب مهتابی بود، ناگاه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است و رو به من کرد. با خودم گفتم: این عرب مرا برهنه میکند. وقتی به من رسید به زبان عربی محلی با من سخن گفت و از مقصد من پرسید! گفتم: مسجد سهله می‌روم. فرمود: خوردنی همراه داری؟ گفتم: نه، فرمود: دست خود را داخل جیب کن! گفتم: چیزی نیست، باز فرمود: خوردنی داخل جیب تو است، دست در جیبم کردم مقداری کشمش یافتم که برای طفل خود خریده بودم و فراموش کردم به فرزندم بدهم. آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت می‌کنم پدر پیر خود را خدمت کنی، آنگاه از نظرم غائب شد. بعد فهمیدم که او امام زمان علیه السلام است و حضرت حتی راضی نیست که شب چهارشنبه برای رفتن به مسجد سهله، ترک خدمت پدر کنم. 🌹