لالایی آخر
(روایتی مادرانه از اتفاقی بسیار تلخ)
🙄 نمیدانید با چه بدبختی آمد. با اینکه دو سه روز پیش، قلبش از تپش افتاده بود؛ امّا از مادر دل نمیکَند.
😢 وقتی هم که آمد، شد آینه دق. مادرش زار زار گریه میکرد؛ مثل یک مادر عزیز از دست داده. اصلاً چرا مثل؟! پاره تنش را از دست داده بود؛ هر چند که کار خودش بود؛ امّا مهر مادری که اینچیزها را نمیشناسد.
🤨 جالب اینکه میدانست سقط جنین، در هر مرحلهای از دوران جنینی حرام است؛ چه روح دمیده شده یا نشده باشد؛ امّا امان از شیطان! هی توی گوشش از سختی و فقر و عدم توانایی گفته بود.
😮 باورش نمیشد در چهارده هفتگی، توی شکمش یک انسان مینیاتوری وول بخورد.
😞 مدام به سر و صورت میزد و زیر لب برای فرزندش، لالایی آخر را میخواند: «لالا لالا بخواب لالا. قربون چشم و دهن کوچولوت برم؛ ببخش مامان. لالا لالا ببخش منو. لالا ببخش مامان...»
👈 به نقل از
@pahlevaniqomi
محتوا برای حامیان جنین (نجات زندگی): 👈
عضو شوید
@nejatezendegi