خاطرهای از سردار سرلشکر
#شهید حاج حسین همدانی درباره آخرین اقامه
#نماز متفاوت یک
#بسیجی_شهید در
کتاب «مهتاب خیّن» صفحه ۸۲۵ تا ۸۳۰
این
#خاطره #روایت شده است.
«در عملیات بیتالمقدس شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی برای پیگیری بیماربر(آمبولانس) و آوردن مهمات قصد حرکت به سوی قرارگاه را داشت. به او اصرار میکنند یک بسیجی مجروح داریم او را با خود ببر. سردار همدانی آن بسیجی مجروح را با خود میبرد. در موقع حرکت صدا(رادیو)ی ماشین پس از قطع آهنگ نظامی صدای اذان را پخش میکند. سردار همدانی به محض حرکت از بسیجی سوال میکند: «نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟» او جواب نمیدهد.
سردار همدانی میگوید با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی میگوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ(حالتی از ترس) کرده است. این شد که دیگر او را سوال پیچ نکردم. یک مقدار که جلوتر رفتم دیدم رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد. فهمیدم اهل تهران و بچه نازی آباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل میکند.
گفتم: «برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول که اسم و رسم تو را پرسیدم چیزی نگفتی؟!» گفت: «وقت اذان بود نماز میخواندم.» نگاهی به سر و وضع او انداختم. از لای انگشتان لاغرش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون میزد. این شدکه به اوگفتم«نمازمیخوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت میکنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباسهایت هم که خونی و نجس است.» خیلی کوتاه جواب داد: «حالا همین نماز را میخوانیم تا ببینیم چه میشود.»
دیدم باز ساکت شد.چند دقیقه بعد گفتم«لابد نماز عصر را میخواندی» گفت«بله»گفتم«خب صبر میکردی میرسیدیم عقب در ایستگاه خودروبیماربر(اورژانس)هم زخمت را میشستیم هملباس عوض میکردی بعد با فراغ نماز میخواندی» گفت «معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم.فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست.» گفتم «باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب میشوی و برمیگردی خط.»
بالاخره او را رساندم به فوریت های پزشکی(اورژانس)تیپ ۲۷ و سفارش کردم حسابی به او برسند رفتم مقر قرار گاه،موقع برگشت رفتم فوریتهای پزشکی تا هم پیگیر خودروهای بیماربر(آمبولانس)برای اعزام به خط باشم و هم احوال آن بسیجی را بپرسم مسئول آنجاگفت«خون ریزی داخلی کرده بود ما به او سوزن ضد خون ریزی هم تزریق کردیم ولی دیر شده بود با یک آرامش عجیبی چشمهایش را روی هم گذاشت و شهید شد.»
برگشتم به طرف مقر در حالی که رانندگی میکردم به پهنای صورت گریه میکردم صدایش توی گوشم زنگ میزدکه میگفت«معلوم نیست چقدرتوی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن هم باخداست». اینجاست که شهید دستغیب(ره) میگفت«حاضر است ثواب ۸۰ سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند.»»
🌴🌷🇮🇷🌹🌴