نام شهبازی (فرمانده تیپ ۸۵ موسی بن جعفر) را شنیدم که به نیروهایش می گفت: «امروز روز مقاومت است. جزیره یادگار شهدای ماست. کوتاه نیایید!»*
*علی به همه فرماندهان مستقر در جزیره گفت: «برادران، فقط و فقط مقاومت. مقاومت. این آخرین حرف و دستور من است.» دیگر خبری از کد و رمز نبود. همه آشکارا حرف می زدند. چهره علی لحظه به لحظه رنگ می باخت. نگران خط مقدم جزیره بود. زیر لب ذکر میگفت و سعی می کرد بر خودش مسلط باشد. عقربه های ساعتی که بالای سر علی نصب شده بود ۱۰ صبح را نشان می داد و به کندی جلو می رفت ...*
*✍ ادامه دارد ...*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سنگر👥☫
[۶/۲۵، ۱۳:۳۲] ش حاجیلو: .
*6⃣ لحظات نفسگیر چهارم تیرماه ۱۳۶۷ جزایر مجنون چگونه گذشت ؟؟*
*نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقی ها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم.*
*خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی… حاج علی… علی آقا…» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی !*
*از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار علی را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار علی آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمی خواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر علی آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟»*
*هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات علی نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید می شدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.»*
*تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.» خودم را دلداری می دادم و با خود می گفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد…»*
*اطراف قرارگاه پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها علی را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.»*
*آرام آرام صدای هلیکوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقی ها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهراً آنها هنوز مأموریتشان را به آخر نرسانده بودند.*
*✍ ادامه دارد ...*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سنگر👥☫
[۶/۲۵، ۱۳:۳۲] ش حاجیلو: .
*4⃣ لحظات نفسگیر چهارم تیرماه ۱۳۶۷ جزایر مجنوت چگونه گذشت ؟؟*
*با شنیدن حرف های عباس هواشمی و خبر دادن از نزدیک شدن هلی کوپترها، از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، اینها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتماً اشتباه می کند.» وقتی دوباره به اتاق علی برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟»*
*گفتم: والا من هلیکوپتری ندیدم ! شاید به محور دیگری رفته اند! فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم: «چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند.*
*اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی