❇️قسمت چهارم
کنار پنجره فولاد صحن جمهوری،مداحی داشت روضه میخوند.
یه قسمت هست فرش پهنه و میشه اونجا نشست.
رفتم کنار این اقا و درخواست کردم دو بند روضه برای حضرت زهرا س بخونن.
درخواستهای مردم برای روضه زیاد بود.
منتظر بودم از خانم بخونه اما نمیخوند.
از امام حسن ع خوند.
از امام موسی بن جعفر ع
از امام رضا ع
تو دلم گفتم پس روضه من چیشد؟
میدونستم که قراره بخونه برام اما حتما نوبت من نشده بود.
دیدم اقای مداح، حدود ده متر رفتن جلوتر.
چون منتظر روضه ی خودم بودم ،منم دنبالش رفتم و نزدیک به محل استقرار ایشون نشستم.
خبری از روضه ی من نبود.
گفتم عیبی نداره حتما قسمت نیست. منتظر میمونم.
از آلمان به این اقا زنگ زدن ،انگار منتظر این تلفن بود
خانمی باردار که فرزندی ۵ ماهه حمل میکرد، دکتر جوابش کرده بود،تلفنی روضه میخواست...
گوشی رو زده بود روی آیفون و براش روضه میخوند و دعا میکرد.
فکر کنم حواسش به اون موضوع بود و روضه ی من فراموش شده بود و به تاخیر افتاده بود.
تو همین افکار بودم ،دیدم خانمی که کنار من نشسته بود رو بهم کرد و گفت؛
گوشیتو میدی یه زنگ بزنم؟؟
دختری شاید ۲۵ ساله ،معلوم بود یه مقدار مشکل داره ،تکلمش عادی نبود، یه مقدار شبیه کسانی بود که بیماری سندروم دارن ،به زور میشد بفهمم چی میگه...
گفتم برای چی میخوای گوشیمو؟
گفت میخوام به دخترعموم زنگ بزنم بگم گم شدم😔
گم شده بود.
تو حرم گم شده بود.
حالا شک کردم ،گفتم شاید درست نمیگه ،سوال و جوابش کردم ،با کی اومدی ،کی اومدی،
گفتم بزار ببینم حواسش جمعه یا نه!
نسبتا حواسش خوب بود،اما بازم نمیفهمیدم دقیق چی میگه و میگفت میترسم، میترسم خواهرم دعوام کنه😢
گفتم ببین من نمیتونم گوشیم رو بهت بدم اما بیا ببرمت دفتر پیدا شدگان تا به خانواده ت زنگ بزنی.
ناراحت شد گفت نمیام ،میترسم.
دخترک میترسید ،حالا چرا؟ نمیدانستم😔
قبول نمیکرد با من بیاد.
یه حسی میگفت روزی امروزت اینه که کار این دختر رو انجام بدی.
(به اقا گفته بودم وقت ندارم ،انگار سریع باید قصه ی این دختر،عبرت راه من میشد)