#خاطرات_شهدا
#لحظه_شهادت_شهید_رستمعلی_آقاباباپور
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔹تازه تابستان است هفت تپه مقر لشكر 25 كربلا گردان امام حسین ام، تو چادرها، لابلای تپه ماهورها هر گردان در یك فرو رفتگی خاصی قرار داره
اوقات فراغت مان، كلاس اخلاق و معارف، آمادگی جسمانی، فوتبال و كشتی، گاهی هم هواپیماهای عراقی، بخاطر شكست شان در عملیات والفجر ۸ و فاو رو سرمان بمباران می كنند و می گریزند.
پدافندچیها " تق تق تق... "میگ و میراژ در دم ناپدید می شوند، بعد كلی از بچه ها شهید و زخمی... موقعیت استقرار لشكر 25 كربلا به شكل وحشتناكی نا امن است.
نه سنگری، نه جان پناهی
نسبت به دوكوهه كه مختص بچه پایتختی ها بود، از لحاظ امكانات بشدت فرق داشت.
بچه ها به شوخی در یك روایتی می گویند: روزی آقایان محسن رضائی و رفسنجانی تو یه "بالگرد یا یه هواپیما " داشتند از رو سر بچه های لشكر25 كربلا عبور می كردند.
رفسنجانی با تعجب سوال می كنه: بردار محسن! این عشایر وسط منطقه جنگی چكار می كنند؟
محسن رضائی لبخندی و بعد میگه: این ها بچه های لشكر 25 كربلاین.
فاو را تازه پس گرفته بودند، گردان ما می رفت كه جای، گردان حمزه سیدالشهداء(ع) كه در حال بازگشت به هفت تپه اند "پدافند " كند.
گردان مسلم ابن عقیل و امام محمد باقر تازه از خط برگشته اند و در حال تسویه حساب اند، تا به خانه های شان بروند.
🔸گردان حمزه سیدالشهداء هم منتظرند، بچه های امام حسین خط را تحویل بگیرند و برگردند به خانه هاشون، نیمه شب است، می رسیم به یك خاكریز، بچه های حمزه سیدالشهداء سنگر ها را خالی می كنند، ما مستقر می شویم. گردان حمزه كوله بارشان را می كشند به طرف هفت تپه.
جلوتر از خاكریز، رو در روی عراقی ها، چندین نقطه كمین است. بچه های امام حسین تو سنگر و پشت خاكریز مستقر می شوند. من بیسیم چی ام، به همراه یكی از بچه ها وارد كانال می شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول، حوالی كارخانه نمك، باید در نقطه كمین مستقر بشیم و تحركات دشمن را از نزدیك گزارش كنیم.
🔹حد فاصل خط اول تا نقطه كمین، كانالی بود كه واردش شده بودیم، حوالی كانال، پر بود از لاشه متعفن دشمن، تازه تیرماه بود و هوا بشدت گرم و شرجی، پشه ها از یك طرف، بوی بد جنازه متلاشی شده دشمن، كه در حین فرار جا گذاشته اند، از طرف دیگر، حال آدم رو به طرز اسفناكی بهم می زند، جلوی بینی و دهانم را با چفیه می بندم.
نقطه كمین، عمود بود بر خط اول، از دور فانوس كم سوئی ما را به سمت نقطه كمین هدایت می كند. سه تا از بچه های حمزه توی كمین اند.
🔹بعد از مقدمات آشنائی، سلام و عرض ارادت به هم دیگر می گویم: ما آمدیم كه شما بروید. دیگه نماز صبح بود. نماز رو كه خواندیم. دوتا از بچه های حمزه رفتند. اما یك بسیجی بنام "رستمعلی آقاباباپور " جهادی، از بچه های بنه میر بابل، سرش را از ته تراشیده، با یك چهره معصومانه و خاص، كوله بارش را جمع نمی كند. مدتی می گذرد. فانوس كمین را خاموش می كند و موقعیت منطقه، و فرهنگ كمین را برام شرح می دهد.
كه عراقی هم مانند ما خط اولشان، با نقطه كمین خودشان، حد فاصل موقعیت ماست. دو كمین رو در روی هم به فاصله صد متر شاید كمتر
می گویم: خوب حالا چرا برنمی گردی عقب. بچه های حمزه كه گمان نكنم، كسی مانده باشه، نمی خوای سری به خانواده بزنید.
▪️دستی به سر تراشیده اش كشید و گفت: گردان حمزه سیدالشهداء كه شهید صادق مكتبی، فرمانده اش بوده. فرمانده ام بود. تو والفجر ۸ تو آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرمانده ام. چند روز بعد از عملیات صادق مكتبی در حین وضو شهید می شه. من با خودم دارم فكر می كنم، این یعنی چی!؟ خوب حالا هر وقت یك نتیجه درست و حسابی برای این سوالم گرفتم، بر می گردم. خیالت راحت باشه.
یكی می زنم به نشانه آخر هر چه رفاقت، رو شانه رستمعلی و می خندم و میگم: باشه. می شویم سه نفر، بعد رستمعلی می خنده و زندگی وسط معركه جنگ، نقطه كمین در چند متری دشمن شروع میشه، عراقی ها راه به راه خمپاره می زنند.
🔸خمپاره شصت بی صدا، یكی پس از دیگری دل زمین را چنگ می اندازد. برای هم خط گرو می كشیم، بیسیم چی بودم و تنها سلاحی كه داشتم. كلاشینكف بود.
رستمعلی هم یك كلاش داشت، با سربند یا زهرا كه یا رو پیشانی اش بود، یا دور گردنش.
پیشانی بند كه دور گردن باشد، یك جورائی دلدادگی محسوب می شود. ته هرچی عشق... ❤️
دشمن رو در روی ما از سلاح های مجهزتری استفاده می كرد. تیربار و سمینوف، آرپیچی، همه جوره می كوبیدند. از همه بدتر جنازه های متعفن، بوی بد اجساد متلاشی شده دشمن زیر آفتاب داغ جنوب، حال آدم و بهم می زد، كلافه بودم، روی اجساد پر شده بود از مگس های بال دار سرخ رنگ، شمایل زشتی هم داشتند، عین سگ مگس، موقع خوردن غذا دور بر ما می پلكیدند، حالت تهوع بهم دست می داد.
ادامه دارد...
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998