🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۵ *═✧❁﷽❁✧═* اما فردا حتماً می رویم مدرسه🏦 آخرش هم آرزو به دلم💔 ماند و به مدرسه نرفتم❌ نه ساله شده بودم. مادرم نماز 📿خواندن را یادم داد. ماه🌙 رمضان آن سال روزه 😍گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود😰 اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی 😍سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم😋 و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم👨 دستم را گرفت و مرا برد🚶‍♀ به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام✋ و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه 🎁بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته😍» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی🌺 داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند👌 از خوشحالی می خواستم پرواز😍 کنم. پدرم خندید☺️ و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه🏡 رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم🤔 همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم⁉️» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد😖 به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم😊 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷