🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۷
*═✧❁﷽❁✧═*
مگر می شود توی روستا🏕 زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی😱هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد 😍دنیا بود. آن قدر او را دوست💞 داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم🙏گاهی که کسی در روستا فوت می کرد ⚰و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم 😇می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه😭 آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم🙊
پدرم هم نسبت به من همین احساس💞 را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل 🤗می کرد و موهایم را می بوسید😘
آن شب 🌃از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است☹️
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح🌄بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر🌞 با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسیدپدرم راضی نبود❌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷