🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۹ *═✧❁﷽❁✧═* برای اولین بار از شنیدن صدایش🗣 حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد💗 برادرم، ایمان، دوید🏃‍♂ جلوی در و بعد از سلام🤚 و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند 😊زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد😍 انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق🙊 خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد🚶‍♂ من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم 😥پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت⌚️ ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد😢 بلند شد، خداحافظی✋ کرد برود. توی ایوان من را دید👀 و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم😏خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت🚶‍♂ خدیجه صدایم کرد🗣 و گفت: «قدم😱 باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.»😍 و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه😞 این را برای تو آورده.»✅ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷