🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۰
*═✧❁﷽❁✧═*
ما به این شوخی خندیدیم😁 اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند❌ اول ناراحت 😔شدیم و بعد دست از پا 👣درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
همه تعجب 😳کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها🏍 را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس🚎 شدیم و رفتیم همدان.
عصر 🌅بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس📷 بگیریم.»
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی😍 داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود👌 توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل🌺 بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی💦 قرار داشت.
وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب🐎، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس📸 می گرفت. پدر🧔 صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.»
بعد رفت🚶♂ و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد🕴 پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش✋ را توی هوا نگه داشت و گفت:
« اینجا را نگاه👀 کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره 👀شدم.
کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت⌚️ دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد.
پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده😢 بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا😱 یعنی من این شکلی ام⁉️»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷