🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۳۳ *═✧❁﷽❁✧═* رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت 😔شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم❌ به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند👀 به طرفم دویدند. تبریک👏 می گفتند ودیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند✋ و رفتند با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل💞 بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب🌃 چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد❌ فردا صبح موقع خوردن😋 صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده💔 پدرم توی فکر😇 بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه🏡 بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای🗣 مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم بیا آقا صمد آمده.»😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷