🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۸
*═✧❁﷽❁✧═*
اوایل چیزی نمی گفت🤐 اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی😍 است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات✊ می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند👌 خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد 🕴و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار ✊می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه 👀کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود😍»
عکس را گرفتم و نگاهش👀 کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات✊ همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر📰 می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها⛺️ خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای 🔫تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم💔 مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک☠
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان🌨 است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم😇 راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها✅
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند🚶♂
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷