🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۷۴
*═✧❁﷽❁✧═*
دستش ✋را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک 💪من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم.
انقلاب🇮🇷 تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته❌کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم❤️ پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم 💪 کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن👌»
دستم ✋را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم👀 چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست😍 داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.
من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست❌بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷