🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۲۶
*═✧❁﷽❁✧═*
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای😇 ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده😳 نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود✅ بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش🤗
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید😘 و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه👀 می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر 😇کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال😌 بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم😒
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری😅»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا🌏 آمد
خانمت به سلامتی وضع حمل کرده 😏و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه 🏡خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم😒»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷