🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۰
*═✧❁﷽❁✧═*
وارد دفتر ریاست شدم ، چشم منشی که بهم افتاد👀، برق از سرش پرید،خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...😵
- کوین ویزل هستم،قبلا از آقای رئیس وقت ⌚️گرفته بودم ؛ چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ، چند لحظه صبر کنید آقای ویزل،باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ، بلند شد و سریع رفت🏃 توی اتاق رئیس، به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ...
- متاسفم آقای ویزل ، ایشون شما رو نمی پذیرن 😕 مکث کوتاهی کردم _ اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد❌، و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس،یه ضربه به در🚪 زدم و وارد شدم ...
با ورود من، سرش رو آورد بالا ، نگاهش خیلی سرد و جدی بود😒 اما روحیه خودم رو حفظ کردم ، - سلام ✋جناب رئیس ، کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت ⌚️وقت گرفته بودم و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ؛ بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد👀 ، از نگاهش آتش می بارید 😡،برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... 🗣
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نــدبه هاے دلتنـگے³¹³❤️🍂
@nodbehayedetangi313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷